رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

روزهای بدون مامان

رادمهرم، آرام جانم.امروز دومین روز از شروع مجدد کارم هست.با هزاران دل مشغولی و نگرانی شمارو اول میسپارم به خدا و بعد از کلی سفارشات مادرانه به خاله پریسا و باباجون.از خدا میخوام همیشه تنشون سالم و لبشون خندون باشه که دلم به وجودشون قرصه.دیروز وقتی از سرکار برگشتم سر سفره ناهار بغل باباجون بودی و داشت بهت آب قورمه سبزی میداد. با تموم دلتنگی ها از ندیدن ٧ ساعته روی ماهت بغلت کردم.ای جانم.دلم آروم شد. چشات از خستگی خمار بود.همونطوری که سر سفره نشسته بودم سرتو گذاشتی روی شونه هام و لحظاتی بعد دیدم سرت افتاد روی شونه هام و خوابت برد.فدات شم عزیزم .تا حالا به این زودی و این روش نخوابیده بودی.انگار تو هم دلت برای من تنگ شده ب...
13 اسفند 1391

پدرانه نیم سالگی

تابحال به کسی نیم ساله شدنش روتبریک نگفته بودم ولی حس خوبی دارم که شاید برای اولین وآخرین بار (همانطور که گفتم شاید) به رادمهرعزیزتر از جانم از صمیم قلب بگم که:نیم ساله شدنت مبارک. طبق عادت همیشگیم هم از مادرت میخوام تشکر کنم که نیم سال باتمام وجود مراقب توبود.تشکر..تشکر...
12 اسفند 1391

واکسن 6 ماهگی

امروز با باباجون رفتیم و واکسنهای 6 ماهگی رادمهرگلی رو براش زدیم.از اونجایی که پسرم خیلی شجاعه فقط یه دقیقه گریه کرد و خداروشکر از صبح تا الان حالش خوبه.فقط یه کوچولو تب کرد که استامینوفن دادم بهش.خیلی دلم برات میسوزه اینقدر معصوم و مظلومی همه زندگیم. شب هم برای شب نشینی رفتیم خونه خاله پریسا ولی به خاطر شما زود برگشتیم.به قول بابایی آدم بچه دار ساعت خوابش رو با بچش تنظیم میکنه.   ...
7 اسفند 1391

بابایی رادمهر و همسری بنده روزت مبارک

هو انشاکم من الارض واستعمرکم فیها " هود 61 شما را ز خاک آفرید و بداشت/ بر آبادی این زمین برگماشت سلام بابایی.روز مهندس رو بهت تبریک میگیم.توفیق روز افزون شما در شغل و تحصیلات وهمچنین سلامتیت رو از خدای منان خواستاریم. مامان و رادمهرگلی     ...
5 اسفند 1391

به سلامتی مادر ...

خاله جون این نظر رو تو یکی از پست ها گذاشته.حیفم اومد نذارمش تو وبلاگ   به سلامتیه همه مامانایی که هر وقت صداشون می کنیم میگن : جانم ! و هر وقت صدامون میکنن ، میگیم: چیه ؟ ها . . . ؟! یک مادر می تواند ۱۰ فرزند را نگهداری کند ، اما ۱۰ فرزند نمی توانند یک مادر را نگه دارند ! به سلامتی همه مادر ها . . . به افتخار همه ی مادر های مهربان و دلسوز ، جوانی هایت را با بچگی هایم پیر کردم مرا ببخش ، مادر ، ای تمام هستی من ! به سلامتی همه مادر ها . . . بخاطر اینکه همیشه از غمهامون شنید اما هیچوقت از غمهاش نگفت ! به سلامتیه مادرای با حوصله ای که راه رفتن رو یاد بچه هاشون دادن ، ولی ت...
4 اسفند 1391

تولد فرشته کوچولوی ما

شب شنبه( ١١ شهریور نودویک) بود.من و همسری در مورد نحوه دنیا اومدن فرشته کوچولومون صحبت میکردیم.یه حس شوق همراه با استرس داشتم.یه جورایی هم داشت قند تو دلم آب میشد هم استرس داشتم از نحوه دنیا اومدن رادمهر گلی.همیشه تو شرایط حساس انتخاب برام سخت میشه.بالاخره اشکم راه گرفت وبه هزار سختی و دودلی قرار شد سزارین کنم.گفتم اینطوری فرشته کوچیکمون زودتر میاد پیشمون و من از صحت سلامتش بیشتر مطمئنم از طرفی هم با توجه به اضافه وزن زیادم در دوران بارداری (تقریبا ١٨ کیلو) میدونستم زایمانم سخت میشه.ماه آخر خیلی اذیت شدم.خارش شدید بدنم منو وادار میکرد به پناه بردن به دوش آب سرد که البته برام خوب نبود ولی چاره ای نداشتم.کمر درد وتنگی نفس هم امونمو ...
4 اسفند 1391

هوای ابری دلم ...

چندوقتی بود دلم غصه داشت.حوصله نداشتم.کمی عصبی بودم ولی به روی خودم نمی آوردم.نگاهم به نگاهت که گره میخورد بغض گلومو میگرفت و بعضی شبها هم وقتی کنارت آروم میگرفتم بغض فروخوردم میترکید و چشمام بارونی میشد.دوست نداشتم این حالتم رو کسی ببینه.حتی بابایی.با چشمای خیسم نگات میکردم.نگاه به صورت معصوم و پاکت.نگاه به چشمای قشنگت.به تن پاک و کوچولوت که چه قدر وابسته به من هستی وبیشتر از تو ، من به تو وابسته شدم.به آینده روشنت که در دوردستهای ذهنم تصورش میگردم.دوراهی دیوونم میکرد.به خیلی از مادرهای دیگه غبطه میخوردم ولی یاد مامان جون خودم میافتادم که چه قدر صبوری کرده و شرایط الان من رو اون موقع ها داشته ،انرژی میگرفتم و میگفتم این نیز بگذرد....
4 اسفند 1391

اولین نمایشگاه اسباب بازی

قندعسلم دیروز عصر ( ١ اسفند ٩١) تصمیم گرفتیم با بابایی ببریمت نمایشگاه اسباب بازی.تو راه طبق معمول تو صندلی ماشینت راحت خوابیدی و مجبور شدیم بذاریمت تو کالسکه و بریم داخل. بعد ٢٠ دقیقه بیدار شدی.از موسیقی ها و عروسکهای اونجا ذوق زده شدی بودی.الهی فدات شم پسر دانای مامان.ما هم تصمیم گرفتیم یه بره ناقلا برات یادگاری از نمایشگاه بخریم + دو تا سی دی قصه گو و یه روبالشی ناز رادمهر در حال درد و دل با بره ناقلا( رادمهر: بره کوشولو گرسنته؟ بذار بریم خونمون یه عالمه غذا میدم بخوری بیا فعلا از این شیشه ام بخور تابرسیم) در راه برگشت تو ترافیک گیر کردیم و چون هوا تاریک شده بود شما کلافه شدی وکمی ترسیده بودی و زدی زیر گریه.جیگر...
2 اسفند 1391

لالایی قشنگ ومذهبی برای قندعسلم

لالالالا گل لاله ببین مامانی خوشحاله میخونه سوره ی قرآن میخونه هی دعا مامان لالالالا گل پیچک بخواب ای کودک کوچک همه می گن میاد آقا امام مهربون ما لالالالا لالایی میشه دنیای ما عالی پر لبخند و خوشحالی گل ریحون و نعنایی لالالالا گل شبنم به یاد مکه و زمزم لالالالا گل آلو به یاد ضامن آهو همیشه باشی با وضو   فدای لالاکردن قشنگت بشم گل پسرم   ...
30 بهمن 1391

این روزهای مردکوچک ما

پسر گلم الان دوساعتی هست که از خونه باباجون اینا اومدیم خونه خودمون.باباصادق شنبه و یکشنبه هرهفته تا 8 شب کلاس داره و من و شما به خاطر استراحت و مطالعه بیشتر بابایی میریم اونجا و بابایی تنها میمونه خونه. تا رسیدیم خونه شما از خواب بیدار شدی و برای اولین بار 4 بار غلت زدی و یاد گرفتی دستت رو از زیرت بیرون میکشی.زود به باباجون اینا اس ام اس زدم و خبردادم.فدای تو بشم گلم.     رادمهرم پنجشنبه26 بهمن هم برای اولین بار عروسی دعوت شدی و رفتیم اونجا .خیلی آقا بودی.ده دقیقه ای تو قسمت خانوما بودی که بابایی تماس گرفت و گفت پسرکم رو بده ببرم تو آقایون.بابایی بعدا تعریف کرد که تو اون همه سروصدا خوابیدی...
30 بهمن 1391