تولد فرشته کوچولوی ما
شب شنبه( ١١ شهریور نودویک) بود.من و همسری در مورد نحوه دنیا اومدن فرشته کوچولومون صحبت میکردیم.یه حس شوق همراه با استرس داشتم.یه جورایی هم داشت قند تو دلم آب میشد هم استرس داشتم از نحوه دنیا اومدن رادمهر گلی.همیشه تو شرایط حساس انتخاب برام سخت میشه.بالاخره اشکم راه گرفت وبه هزار سختی و دودلی قرار شد سزارین کنم.گفتم اینطوری فرشته کوچیکمون زودتر میاد پیشمون و من از صحت سلامتش بیشتر مطمئنم از طرفی هم با توجه به اضافه وزن زیادم در دوران بارداری (تقریبا ١٨ کیلو) میدونستم زایمانم سخت میشه.ماه آخر خیلی اذیت شدم.خارش شدید بدنم منو وادار میکرد به پناه بردن به دوش آب سرد که البته برام خوب نبود ولی چاره ای نداشتم.کمر درد وتنگی نفس هم امونمو بریده بود.یادم میاد بیشتر شبها بیشتر از ٢ ساعت نمیتونستم بخوابم.این کم خوابی ها هم کمی عصبیم کرده بود.ولی همه اینها فدای سر ثمره وجودم.
از شدت شوق دیدار دردانه وجودم تا صبح خوابم نبرد.بابایی یه چرت کوچولو زد.طفلی باباجون تمام مدت بارداری پابه پای من بیدار بود.همدمم بود.واقعا نمیتونم حق مطلب رو در مورد لطف و مهربونیاش تو مدت بارداریم ادا کنم.صبح ساعت ٦ دوش گرفتم و ساک وسایل گل پسری رو که یه ماه بود با تموم عشق مثل خاله بازی دختربچه ها هی میریختم بیرون و دوباره جمع میکردم با چند تیکه وسیله دیگه برداشتیم و به طرف بیمارستان راه افتادیم.بغض تو گلوم بود.ساعت ٨ بود که پدرجون و مامان مهری هم اومدن بیمارستان.بعد چند مرحله آزمایش و معاینه رفتم تو بخش و لباس پوشیدم.دوست نداشتم از مامانم و همسرم جدا شم.دلم میخواست صادق پیشم میموند.حدود ساعت ١٠ مامان جمیله و خاله پریسا هم اومدن.مامان جمیله نیم ساعت اومد پیشم و کتاب دعا داد بهم گفت بخون آروم شی.حضورش خیلی روحیه بخش بود برام.باز هم شوق و استرس.فقط از خدا کمک میخواستم تا فرشته کوچولومون رو سالم بذاره تو بغلم.سه تا مامان دیگه هم اومدن پیشم.قرار بود ساعت ٢ برم واسه عمل ولی از شانس من دکتر بیات ساعت یک و نیم اومد و پرستارها گفتن آماده شو واسه عمل.وای خدا داشتم پر میزدم از شادی.یعنی رادمهرم تا ساعت ٢ بغلمه؟آماده شدم.دم در ورودی همسری اومد بدرقه و بوسم کرد.احساس کردم خیلی دلشوره داره.دیگه همه چی رو سپردم به خدا.دوست داشتم میومد تو اتاق عمل و کنارم می بود اما نشد.دوربین رو داد به یکی از پرستارها تا از لحظه ورود فرشته جونمون فیلم و عکس بگیره.آمپول بیحسی تزریق شد و من دراز کشیدم.بدنم یخ کرده بود.بعد از حدود ده دقیقه حس کردم نفسم داره تنگ میشه.دکتر بیهوشی به خانوم دکترم گفت بچه گیر کرده ؟ اونم گفت نه ماشالله کله گنده است.
الهی دورت بگردم توپولوی مامان.دکترم پرسید اسمش رو چی میذاری ؟ با صدای گرفتم گفتم رادمهر.گفت اسمش خیلی قشنگه!به نرس بالای سرم گفتم حالت تهوع دارم.سریع یه آمپول تو سرمم تزریق کرد و بهتر شدم.بعد از چند لحظه در ساعت ١٣:٥٨ روز یکشنبه ١٢ شهریور ٩١ صدای گریه شما که زیباترین آوای دنیا برام بود رو شنیدم.میخواستم بگم توروخدا رادمهرمو نشون بدین ولی جون نداشتم حرف بزنم.یخ کرده بودم.فکر کنم خون زیادی ازم رفت.چون ١٠ دقیقه ای طول کشید تا رادمهرم دنیا اومد.اول پوشوندنش و بعد یکی ازپرستارها صورت نازشو آورد جلوی صورتمو گفت اینم پسرت.ای خدا با وجود اون همه درد و بیحالی گریم گرفت.دوست داشتم بیشتر ببینمش ولی بردن تا لباساشو بپوشونن و ببرنش تو بخش.اتاق عمل سرد بود .
اون لحظه ها قابل وصف نیست.به قلم نمیاد.تو اتاق ریکاوری به یکی از نیروهای خدمات گفتم توروخدا یه پتو بکشین روم.گفت روتو پوشوندن که.گفتم بازم سردمه.یه پتو آورد و کشید روم.حس عمومی خودم زیاد خوب نیود.درد بسیار شدیدی داشتم.در طول زندگیم اون همه درد رو متحمل نشده بودم. ولی شوق دیدار نازنینم همه چیز رو از یادم برده بود.بعد از نیم ساعت بردنم تو بخش.بین راه مامان ها و باباها و همسری و خاله پریساو کیمیاجون اومدن و بوسم کردن و از زیبایی و تپلی بودن فرشته کوچولومون گفتن.بیتاجون (دخترعموم) هم خیلی زحمتمون رو کشید و از قبل از زایمان بیمارستان بود و سفارشمو میکرد.
بعد از ورودم به اتاق شمارو تو بغلم گذاشتن که دیگه همه غم ها و دردهام فراموشم شد.انگشت منو گرفته بودی و ول نمیکردی.بابایی هم با کلی عشق داشت نگاهمون میکرد و اشک تو چشماش جمع شده بود.همون شب برام اس ام اس زد که وقتی اولین بار رادمهرو دیدم کلی گریه کردم.فدای جفتتون بشم.
اولین لحظه زمینی شدن فرشته کوچولوی ما
اولین بار که از پنجره اتاق عمل به بابایی ومامان بزرگها و بابابزرگها نشونت دادن.
قربون چشمای قشنگت که تا دنیا اومدی همه جا رو ورانداز کردی و دستاتو محکم مشت کرده بودی و بالا نگه داشته بودی.از همون اول قدرت نمایی میکردی عسلم