رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

توشه های 5 ماهگی

رادمهرم امروز ٥ ماهگیت تموم شد و وارد ٦ ماهگی شدی.تو این ماه خیلی چیزهارو برای اولین بار تجربه کردی و از لحظه ورودت به زندگی من و بابایی ، با هر مرحله از رشدت کلی ذوق کردیم. یادگرفتی شیشه شیر و اسباب بازیهاتو با دستای کوچولوت میگیری و زود میذاری تو دهانت. دستاتو مشت میکنی و مثل یه گوشت کوب میذاری توی دهانت و لیس میزنی.(فکر کنم به خاطر خارش لثه هاته) برای اولین بار بلند خندیدی. به کالسکه ات وابسته شدی و توش خوابت میبره. برای اولین بار غذای کمکی ( فرنی و لعاب برنج و سرلاک) خوردی و خیلی هم خوشت اومد. برای اولین بار روی شکمت چرخیدی. برای اولین بار پاهاتو با دستات گرفتی و تا نز...
13 بهمن 1391

کوفته قلقلی

هورا.در آخرین شب 5 ماهگی ( 11 بهمن) ساعت ٢٣:١٥ برای اولین بار رادمهرمون بدون کمک روی شکمش چرخید. این عنوان (کوفته قلقلی ) رو بابایی انتخاب کرد.دلیل انتخابش رو هم این طور بیان کرد: از این به بعد رادمهر مثل کوفته قلقلی هی قل میخوره این ور و اون ور. الان هم داره فوتبال رئال مادرید و بارسلونا (به قول خودشون ال کلاسیکو)رو پخش میکنه و بابایی با تمام تمرکز مشغول دیدن این دیدار. این هم چندتا عکس از کدوی قلقله زن ما در حین انجام پروژه قل خوردن خدایا شکرت،  به خاطر این لحظه های شاد و کوتاه که دلخوش و امیدوارمون میکنه به زندگی. ...
11 بهمن 1391

چکاپ 5 ماهگی

دوشنبه ٩ بهمن برای رادمهر وقت گرفتم تا برای چکاپ پایان ٥ ماهگی ببرمش مطب دکتر برخوردار.رادمهر تو ماشین خوابش برد و ما ساعت ٤ و نیم مطب بودیم.تقریبا شلوغ بود و اکثر بچه های اونجا مریض بودن.دلم نیومد رادمهر تو هوای نامطلوب اونجا بمونه و به منشی گفتیم ما میریم و برمیگردیم.ساعت ٥ بعد از کمی گشت و گذار او طرفها و خرید یه شلوار خوشگل و بلوز ناز به مناسبت عیدی پسری ( البته همش بغل بابایی بودو طفلی بابایی خسته شده بود چون کالسکه رو نبرده بودیم) برگشتیم مطب.رادمهرباز هم خواب بود.قبل از ورود به مطب وزنش کردیم.٧.٥ کیلو.خداروشکر وزن گیری پسرکم خوب شده.موقع معاینه گوشی دکترو دودستی گرفته بود ومیخواست بذاره تو دهانش که اون بنده خ...
11 بهمن 1391

یک روز پرخاطره زمستانی

امروز سه شنبه ١٠ بهمن ٩١ همزمان با میلاد پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق (ع) ، تولد خاله کیمیای رادمهر جون بود.صبح حاضرت کردیم و قبل از رفتن تو کالسکه خوابت برد . اول یه سر رفتیم خونه پدرجون و بعد هم مادرجون (مادربزرگ بابایی) و برای ناهار هم باباجون ( باباجعفر) به مناسبت این عید فرخنده و تقارنش با تولد خاله جون دعوتمون کرد رستوران.خیلی خوش گذشت و نم نم بارون هم به زیبایی این روز اضافه کرده بود.شب هم یه شام دور هم خوردیم و جشن گرفتیم.شما هم بغل این و اون میچرخیدی و فیض میبردی عزیزم.یاد گرفتی وقتی بغل کسی میری بهش خیره نگاه میکنی و کنجکاوانه همه چیزو بررسی میکنی.این هم چند عکس از امروز.داغ داغه رادمهر بغل باباجون ...
10 بهمن 1391

اولین گامها برای غذاخوردن رادمهر

امروز صبح بابایی رفت سرکار و من هم (مثل کدبانوهای زمان قدیم)  با همون آرد برنجی که خودم سفارشی برای گل پسری درست کرده بودم با کمی آب و دو سه تا بادوم وشکر ، فرنی خوشمزه درست کردم و موقع خوردن شازده پسر کمی شیر اضافه کردم.خداروشکر خیلی مورد استقبال واقع شد و ارباب خوشش اومد و بازم میخواست. ولی ترسیدم شکمش درد بگیره.بابایی هم مسئولیت خطیر صندلی شدن برای ارباب رو به عهده داشتن. واین بود اولین فرنی خوران رادمهر ما. ناگفته نماند رادمهرخان از دوهفته قبل طعم چندنوع غذا رو در حد یکی دوقاشق چشیده بود. نوش جانت نبض زندگی من و بابایی ...
7 بهمن 1391

نوه داری باباجون

دیروز بعد از برگشت بابایی از تهران و قم یه سر رفتیم خونه باباجون اینا.شما از ساعت شش صبح بیدار بودی و تو ماشین خوابت برد.طبق معمول همیشه تا زنگ خونه رو زدیم هیات استقبال از قندعسلی در طبقه پایین به ردیف ایستاده بودن و انگار نه انگار مامان و بابای آقا رادمهر هم از مهمونا هستن. سر بغل گرفتن شما بین مجتبی و کیمیا باز هم کشمکش بود و طبق معمول باباجون شمارو ازبغلم گرفت و تو سالن پذیرایی برد و خاله پریسا هم مشغول قربون صدقه رفتن های همیشگی.تو بغل باباجون نیم ساعت خواب بودی و باباجون هم عاشقانه مشغول نگاه کردن شما.تا یه نفر بلند صحبت میکرد با ایما و اشاره میگفت ساکت باشید.( ناگفته نماند که من و خاله ها و دایی جون در طول عمر شریفمون همچین&nb...
7 بهمن 1391

مرد خونه

پسرکم امروز بابایی و پدرجون اینا رفتن تهران واسه بدرقه عموصابر و خانواده عزیزش که میخوان برن سفر حج.ایشالا قسمت رادمهرکوچولوی ماهم بشه.من و خونه رو سپرد به شما که الان مرد خونه ای.قربون رادمرد شجاعم بشم. خداکنه زود برگردن دلمون واسه بابایی تنگ میشه. .از صبح ساعت چهارو نیم بیدار شدی داری بازی میکنی.یادگرفتی چشماتو که باز میکنی و من رو کنارت میبینی یه لبخند خیلی ناز میزنی و مامانی هم قند تو دلش آب میشه.این روزها خیلی به هم وابسته شدیم رادمهرم.نمیدونم با این اوضاع چه طوری برم سر کار دوشب پیش رفتیم خونه پدرجون(پدربابایی).شما خیلی خوابت میومد واونا دوست داشتن باهات بازی کنن.آخرسر مثل فرشته ها همونطور که تو بغل پدرجون بازی میکردی خوابت برد.وای ...
3 بهمن 1391

آغاز ولایت امام زمان عج

دوران غيبت،دوران غربت امام است.دوران مظلمويت،تنهايي،دل شكستگي و گريه هاي طولاني اوست.دوراني است كه آن حضرت بايد از شهرها فاصله بگيرد ودر مكان هاي پنهان دور از ظالمان زندگي كند.صاحب زمان و مالك زمين است،امّا بايدبه طور ناشناس در ميان مردم رفت و آمد كند.   می خواهم به سوی تو بر گردم. یقین دارم بر گذشته های پر از غفلتم گریمانه چشم می پوشی؛ می دانم توبه ام را قبول می کنی و با آغوش باز مرا می پذیری؛ می دانم در همان لحظه ها، روزها و سال های غفلت هم، برایم دعا می کردی. من از تو گریزان بودم؛ اما تو هم چون پدری مهربان، دورادور مرا زیر نظر داشتی... العفو... العفو!   شهادت پدر بزرگوارت تسلیت ، ای سایبان دلهای سوخته شیعیان &nbs...
30 دی 1391

پهلوون رادمهر کشتی میگیرد

رادمهرکم این آقا خرسیه از سه ماهگی شما یه روز خوش به خودش ندیده.همش کله پا میشه.وقتی که میبینی نزدیکته انگشتای قشنگتو به یه جاش گیر میدی و شروع میکنی به گلاویز شدن.ماشالله پسرم که اینقدر قوی و پرزوره واما پیشرفت مراحل کشتی از سه ماهگی پهلوون رادمهر تا کنون ...
27 دی 1391