رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

واکسن 6 ماهگی

امروز با باباجون رفتیم و واکسنهای 6 ماهگی رادمهرگلی رو براش زدیم.از اونجایی که پسرم خیلی شجاعه فقط یه دقیقه گریه کرد و خداروشکر از صبح تا الان حالش خوبه.فقط یه کوچولو تب کرد که استامینوفن دادم بهش.خیلی دلم برات میسوزه اینقدر معصوم و مظلومی همه زندگیم. شب هم برای شب نشینی رفتیم خونه خاله پریسا ولی به خاطر شما زود برگشتیم.به قول بابایی آدم بچه دار ساعت خوابش رو با بچش تنظیم میکنه.   ...
7 اسفند 1391

بابایی رادمهر و همسری بنده روزت مبارک

هو انشاکم من الارض واستعمرکم فیها " هود 61 شما را ز خاک آفرید و بداشت/ بر آبادی این زمین برگماشت سلام بابایی.روز مهندس رو بهت تبریک میگیم.توفیق روز افزون شما در شغل و تحصیلات وهمچنین سلامتیت رو از خدای منان خواستاریم. مامان و رادمهرگلی     ...
5 اسفند 1391

اولین نمایشگاه اسباب بازی

قندعسلم دیروز عصر ( ١ اسفند ٩١) تصمیم گرفتیم با بابایی ببریمت نمایشگاه اسباب بازی.تو راه طبق معمول تو صندلی ماشینت راحت خوابیدی و مجبور شدیم بذاریمت تو کالسکه و بریم داخل. بعد ٢٠ دقیقه بیدار شدی.از موسیقی ها و عروسکهای اونجا ذوق زده شدی بودی.الهی فدات شم پسر دانای مامان.ما هم تصمیم گرفتیم یه بره ناقلا برات یادگاری از نمایشگاه بخریم + دو تا سی دی قصه گو و یه روبالشی ناز رادمهر در حال درد و دل با بره ناقلا( رادمهر: بره کوشولو گرسنته؟ بذار بریم خونمون یه عالمه غذا میدم بخوری بیا فعلا از این شیشه ام بخور تابرسیم) در راه برگشت تو ترافیک گیر کردیم و چون هوا تاریک شده بود شما کلافه شدی وکمی ترسیده بودی و زدی زیر گریه.جیگر...
2 اسفند 1391

لالایی قشنگ ومذهبی برای قندعسلم

لالالالا گل لاله ببین مامانی خوشحاله میخونه سوره ی قرآن میخونه هی دعا مامان لالالالا گل پیچک بخواب ای کودک کوچک همه می گن میاد آقا امام مهربون ما لالالالا لالایی میشه دنیای ما عالی پر لبخند و خوشحالی گل ریحون و نعنایی لالالالا گل شبنم به یاد مکه و زمزم لالالالا گل آلو به یاد ضامن آهو همیشه باشی با وضو   فدای لالاکردن قشنگت بشم گل پسرم   ...
30 بهمن 1391

این روزهای مردکوچک ما

پسر گلم الان دوساعتی هست که از خونه باباجون اینا اومدیم خونه خودمون.باباصادق شنبه و یکشنبه هرهفته تا 8 شب کلاس داره و من و شما به خاطر استراحت و مطالعه بیشتر بابایی میریم اونجا و بابایی تنها میمونه خونه. تا رسیدیم خونه شما از خواب بیدار شدی و برای اولین بار 4 بار غلت زدی و یاد گرفتی دستت رو از زیرت بیرون میکشی.زود به باباجون اینا اس ام اس زدم و خبردادم.فدای تو بشم گلم.     رادمهرم پنجشنبه26 بهمن هم برای اولین بار عروسی دعوت شدی و رفتیم اونجا .خیلی آقا بودی.ده دقیقه ای تو قسمت خانوما بودی که بابایی تماس گرفت و گفت پسرکم رو بده ببرم تو آقایون.بابایی بعدا تعریف کرد که تو اون همه سروصدا خوابیدی...
30 بهمن 1391

مورچه ای به نام زی

هفته قبل یه روز گذاشتمت پیش مامان جون و با بابایی رفتیم خرید.وقتی برگشتم دیدم... خاله کیمیا و دایی جون عینکشونو زدن به چشمای خوشگلت و عکس گرفتن.خاله کیمیا هم زود نشونم داد و گفت بیا این هم مورچه ای به نام زی فدای مورچه خوشتیپم بشم من که اینقدر جدی نگاه میکنه ...
30 بهمن 1391

زائر کوچولو ...

صبح چهارشنبه با باباجون اینا ( پدرو مادر مامان) و خاله پریسا اینا رفتیم به سمت تهران.آقا رادمهر بیشتر مسیر رو تو صندلی ماشینش خواب بود. تو راه بحث افتاد که خدا قسمت کنه یه سفر مشهد باهم بریم.یه دفعه باباجعفر گفت میشه الان هم بریم.ما هم با تعجب گفتیم تازه اگه امام رضا بطلبه و بلیط قطار گیرمون بیاد هیچی با خودمون نیاوردیم.نه لباسی ... نه چمدونی... نه وسیله ای...نه پولی... باباجون گفتن چون اولین سفر رادمهره همتون مهمون من هستید .یعنی پسری قندعسل واسطه سفرمون شد. رفتیم راه آهن.من ورادمهر تو پارکینک داخل ماشین موندیم و بقیه رفتن دنبال بلیط قطار و قدم زدن. بعد از مدتی باهمسرم تماس گرفتم گفت بلیط نیست.ناراحت شدم ولی خودمو دلداری دادم...
23 بهمن 1391
1