این روزهای مردکوچک ما
پسر گلم الان دوساعتی هست که از خونه باباجون اینا اومدیم خونه خودمون.باباصادق شنبه و یکشنبه هرهفته تا 8 شب کلاس داره و من و شما به خاطر استراحت و مطالعه بیشتر بابایی میریم اونجا و بابایی تنها میمونه خونه.
تا رسیدیم خونه شما از خواب بیدار شدی و برای اولین بار 4 بار غلت زدی و یاد گرفتی دستت رو از زیرت بیرون میکشی.زود به باباجون اینا اس ام اس زدم و خبردادم.فدای تو بشم گلم.
رادمهرم پنجشنبه26 بهمن هم برای اولین بار عروسی دعوت شدی و رفتیم اونجا .خیلی آقا بودی.ده دقیقه ای تو قسمت خانوما بودی که بابایی تماس گرفت و گفت پسرکم رو بده ببرم تو آقایون.بابایی بعدا تعریف کرد که تو اون همه سروصدا خوابیدی.
پریروز هم برای اولین بار با کلی عشق و سرشار از ذوق برات سوپ پختم مامانی.سوپ شامل هویج و خیلی کم گوشت مرغ و آب مرغ و برنج و سیب زمینی بود.در آخر هم میکس شد.شما هم بسیار با اشتها نوش جان کردی.ولی عصر کمی بی تابی کردی.ببخش منو که زیاده روی کردم و از سر شوق بیشتر از دوسه قاشق بهت دادم.
پریشب خونه باباجون اینا روی تخت خواب بودی .اومدم بهت سر بزنم که دیدم .....
پتو رو دادی کنار و خیلی ریلکس لالاکردی.فدات بشم که مثل ادم بزرگا میخوابی عسلم.
این روزا دوست داری شیشه شیرتو خودت با دستای کوچولوت بگیری و دست منم اینقد محکم و مردونه میگیری که نمیتونم هیچ کاری بکنم
عاشق این لحظه ام.ذره ذره وجودم پر میشه از شور و شوق و مادرانگی.
تو آروم بخواب مامانی ، من با تموم وجودم تا ذره آخر نفسم سپر بلاهای زندگیت میشم.تا جایی که بتونم نمیذارم لحظه یا ثانیه ای آرامش از صورت قشنگت محو شه.
این هم لحظه های پسرانه و مادرانه.
("مامان جون این بلاها چیه سرم میاری آخه؟زشتهههه برای من")