رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

روزانه هایی با طعم زمستونی

سلام جیگرطلای مامان.بعد از این همه مدت اولین فرصت کوتاهیه که پیدا کردم و زود اومدم تا مطالب وبلاگت رو به روز کنم و از شیرینی ها و نمکین بودن های پسرکم بنویسم. دو هفته پیش عموصابر به اتفاق خانواده عزیزش اومدن پیشمون.خیلی خوشحالمون کردن.شما و حسین جون هم همش مشغول بازی و شیطنت بودین.البته راستش رو بگم بیشتر سر اسباب بازیها کمی بگو مگو میکردین.مخصوصا ماشین.باوجود تنوع اسباب بازیها به یکیش گیر سه پیچ میدادین و دوتایی دست بردار نبودین که .اینجوری .... آقارادمهر از عقب میکشه و حسین جون از جلوی کامیون میکشه. و در آخر.... شکایت رادمهر به باباصادقش البته این انتهای ماجرا نبود.پدرجون تا حسین رو بغل میکرد رادمهر میزد زیر گریه و وق...
2 بهمن 1392

پسرخاله

یه سلام گرم زمستونی به پسرک شیرینم و تموم دوستای مهربون وبلاگی آقارادمهر ما در تاریخ 17 دی ماه 92 به سمت پسرخاله ای منسوب شد و خدا یه فرشته کوچولوی ناز به نام پارمیداخانوم به جمعمون اضافه کرد. از خدای مهربون برای این فرشته ناز کوچک سلامتی و سعادتمندی رو در کنار مامان و بابای عزیزش خواستارم. این هم عزیز دل و پارمیدای یک روزه خاله   اولین دیدار رادمهری و پارمیداجون ...
2 بهمن 1392

اولین پست زمستونی با یه وروجک 16 ماهه

سلام جیگرطلای مامان. این اولین پست زمستونیه.البته خونه ی ما با حضور یه گوله ی آتیش پاره و نمکی گرمه گرمه. خدا خودش میدونه که خیلی سرم شلوغه و برام سخته بیام وبلاگتو آپ کنم و از شیرین زبونیا و شیرین کاریهای جدیدت بنویسم که حسابی باهاشون دل مامان و بابارو میبری. سه روز در هفته میرم مدرسه.صبح ها از ساعت پنج و نیم بیدار باشه که به موقع به سرویس برسم.سرویسمون شش و نیم حرکت میکنه که هشت برسیم منطقه.ساعت دو هم هنرستان تعطیل میشه و باز هم با سرویس میام و وقتی میرسم حدود سه و نیم چهار  عصره.البته بابایی لطف میکنه و با گل پسر قند عسل میان دنبالم و کلی به من مزه میده.تا ناهار بخوریم و یه استراحت کنم دو ساعتی میگذره و بعد هم آماده شدن برای ف...
8 دی 1392
1