رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

زائر کوچولو ...

1391/11/23 16:38
نویسنده : مامان مهسا
538 بازدید
اشتراک گذاری

صبح چهارشنبه با باباجون اینا ( پدرو مادر مامان) و خاله پریسا اینا رفتیم به سمت تهران.آقا رادمهر بیشتر مسیر رو تو صندلی ماشینش خواب بود.خمیازهتو راه بحث افتاد که خدا قسمت کنه یه سفر مشهد باهم بریم.یه دفعه باباجعفر گفت میشه الان هم بریم.ما هم با تعجب گفتیم تازه اگه امام رضا بطلبه و بلیط قطار گیرمون بیاد هیچی با خودمون نیاوردیم.نه لباسی ... نه چمدونی... نه وسیله ای...نه پولی...

باباجون گفتن چون اولین سفر رادمهره همتون مهمون من هستید .یعنی پسری قندعسل واسطه سفرمون شد.قلب

رفتیم راه آهن.من ورادمهر تو پارکینک داخل ماشین موندیم و بقیه رفتن دنبال بلیط قطار و قدم زدن.

بعد از مدتی باهمسرم تماس گرفتم گفت بلیط نیست.ناراحت شدم ولی خودمو دلداری دادم که نطلبیده و قسمت نبوده بریم.یه ماه پیش خیلی هوس مشهد کرده بودم و پیش خودم میگفتم با این برنامه کاری که صادق داره و با این اوضاع گرونی فکر نکنم به این زودیها بتونیم بریم پابوس امام رضاع. تو وبلاگ بقیه هم زیاد میخوندم که اولین سفر، کوچولوشون رو بردن مشهد.دلم از این گرفته بود که فرصت نمیشه رادمهرمون رو ببریم مشهد.بعد از نیم ساعت باباجعفر گفت 7 تا بلیط کنسلی داشتن و با قطار ساعت 5 میریم.وای خدا اینقدر ذوق کردیم که حد نداره.انگار امام رضاع صدای دلم رو شنیده بودو واقعا دعوتمون کرد.

صلاح کار کجا و من خراب کجا ....

اندکی بعد بابایی خبر پذیرفته شدن مقاله اش به عنوان کنفرانس رو شنید.دل بابایی هم شاد بود شادتر شد.بهش گفتم صادق این روز رو به خاطر بسپار.ببین این فرشته کوچولو چه طوری واسطه شده و داره یکی یکی با دستای کوچولوش گره هارو وا میکنه

تو قطار رامهرگلی خیلی ساکت و آروم بود.از ساعت 7عصر تا 4 صبح خوابید.فکر کنم تا آخر هم کسی نفهمید ما تو کوپه مون یه نینی کوچولوی ناز داریم.نه گریه کرد و نه بیتابی.

حدود 7 صبح بود یه هتل اطراف حرم گیرمون اومد و خداروشکر جای خوبی بود.اول کمی استراحت و بعد یکی یکی غسل زیارت کردیم و رفتیم حرم.باباجون اصرار داشتن آقارادمهرو خودشون ببرن داخل حرم.ما هم از خداخواسته به خاطر شلوغی صحن ها پذیرفتیم.از صحن کوثر و بعد هم صحن آزادی وارد شدیم.رادمهر بغل باباش بود.کار خوبی که کرده بودم موقع بستن ساک آغوشی رادمهرو گذاشتم و اونجا خیلی به کارمون اومد و هواداران زیادی علاقمند به بغل کردن رادمهر شدن.چشمکداخل صحن کوثر همدیگرو دیدم.من رادمهرو گرفتم و بابایی و دایی رفتن داخل.منتظر شدم تا باباجعفر اومدن و رادمهرو تحویل گرفتن و بردن پابوس امام.باباجعفر رادمهرو آورد و گفت سروصورتشو مالیدم به ضریح.حسابی تبرک شد.ان شا الله به حق امام رضا ع خداوند نگهدارش باشه.بابایی تعریف میکرد میگفت مشغول زیارت بودم که یهو دیدم رادمهر چسبیده به ضریح و رو دستای باباجعفر اون بالا بالاها داره واسه خودش حال میکنه.

نوبتی هم باشه نوبت من شد.دل تو دلم نبود.بغضم گرفته بود.وارد شدم.چشمم به ضریح افتاد و بی اختیار اشکام راه گرفت.آقای خوبم ، ای اجابت کننده بی انتها،ای رافت محض ، خواسته دل من کجا و اجابت از سوی شما کجا!؟؟!فکرشو نمیکردم اینقدر زود نگاهم به ضریح مطهرت گره بخوره.هربار اومدم به زیارتت، خواسته های دلم اجابت شد.بارها رو انداختم بهت و رومو زمین ننداختی.یه نگاه به گذشته میندازم و میبینم هرچی  بدست اوردم از تو دارم محبوبم.شما که ضمانت آهو میکنی ضمانت سعادتمندی دنیوی و اخروی مارو هم بکن به خدا از آهو کمتر نیستیم آقاجون.

چشمام خیس بود ، واسه هر کسی که دم نظرم اومد تند تنددعا کردم.ظهور امام زمان عج رو خواستم و بعد اونایی که دلشون بچه میخواد.مریضها.مسافرها.عاقبت به خیری و سلامتی همه و مخصوصا زائرکوچولومون رو ازشون خواستم.

تو دلم گفتم بالاخره به واسطه دل پاک و تن معصوم فرشته کوچولومون لیاقت زیارت امام رضا ع نصیبمون شد.زائرکوچولو ازت ممنونیم. من و بابایی بایستی شمارو میبردیم مشهد ولی برعکش شد.فرشته

بعد از خوندن نماز در حرم مطهر رفتیم و ناهار خوردیم و بعد هم کمی گردش.

شب موقع خواب تصمیم گرفتم که صبح زود رادمهرو بسپارم به مامان جون و برم حرم برای وداع.ساعت 4 صبح اذکار(مردها) همه حاضر شدن و دیدم مامان جون و خاله پریسا  هم میخوان برن.رادمهرگلی خواب بود.دلم نیومد بیدارش کنم.من و کیمیاجون موندیم تو هتل و بقیه رفتن واسه نماز.از یه طرف ناراحت بودم که نرفتم و از طرف دیگه هم هوا سرد بود و ترسیدم رادمهر سرما بخوره.رادمهر ساعت 5 بیدار شد و مشغول آواز خوندن شد.هی میگفتم مامان جون یواشتر بقیه اتاق ها خوابن ولی باز ادامه میداد.هوراوقتی بابا اینا برگشتن صبحانه خوردیم و رفتیم برای دیدن موزه های آستان قدس.زیبا بودن.رادمهر 2 ساعت توی آغوشی بغل دایی جون خواب بود.گروهی از اونجا رد میشدن واز زائرکوچولومون ، که خیلی ناز لالا کرده بود عکس گرفتن.توی آسانسور موزه فرش رادمهر هرکسی رو میدید لبخند میزد و کلی خاطرخواه پیدا کرد.چون روز جمعه بود ورودی های اصلی رو بسته بودن برای نمازجمعه.دلم شکست از اینکه نمیرسم برای وداع برم داخل.توی دلم گفتم امام رضا این شد بهانه من که وداع نکنم و فاصله دیدارمون کم شه و باز هم بطلبی.

ساعت ٥ سوار قطار شدیم .همه خسته راه بودیم.چون سفرمون کوتاه بود و همش بیدار بودیم تا از وقتمون نهایت استفاده رو ببریم.باباجون و مامان جون خیلی زحمت کشیدن .ایشالا همیشه سلامت باشن و سایه شون بالا سر ما باشه.

رادمهر بعد از کمی بیقراری خوابش برد و تا 3 صبح خوابید.تو راه برگشت پسری خرابکاری کرد و همه مستفیض شدیم.ابرو

ساعت 9 و نیم رسیدیم وبابایی رفت سرکار.شاگرداش تو حیاط مدرسه اینطوری منتظرش بودن.آخ نگران

 چشمک

 

این هم اولین سفر زائرکوچولو

اینجا ز شمع وسوسه بیگانه میشوم / گرد ضریح پاک تو پروانه می شوم
اینجا به جام بوسه شراب ضریح را / تا انتهای ذائقه ، پیمانه می شوم
دیوانه را بگو طلب عقل تا به چند ؟ / من میرسم کنار تو ، دیوانه می شوم
ای کاش تا کبوتر صحن تواَم کنند / چون زائر همیشه این خانه می شوم
گو جان فدای نام تو سازم رضا که من / می سازم این حقیقت و افسانه میشوم

 

چندتا عکس از سفر زائرکوچولو در ادامه مطلب

 

 

 

رادمهر در صندلی ماشینش در راه رفت

 

بغل مامان جون و باباجون در مسیر رفت

 

 

زائرمون بغل مامانشه منتظره باباجون بیاد سراغش و برن داخل

 

 رادمهر بغل باباجون در حال رفتن به داخل مرقد مطهر

 

رادمهر بغل بابایی

 

رادمهر بغل عمومهدی(شوهرخاله) کلی ذوق کرده.

 

آخرین لحظات حضور در مشهد.رادمهر در آتلیه.تازه از خواب بیدار شده بود و همه ما پشت دوربین داشتیم صداش میکردیم.بچم مونده بود بخنده یا گریه کنهخمیازه

 

آقا رادمهر در مسیر برگشت پس از فراغت از یک خرابکاری ویژه در حال گپ و گفت با خاله کیمیاچشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

عاشق همیشگیت خاله پریسا
23 بهمن 91 18:03
الهی خاله فدات بشه زایر کوچولو که تو تمام طول راه رفت وبرگشت کسی بیقراری و ناراحتی و گریت رو ندید
خاله پریسا
23 بهمن 91 18:05
خیلی اقایی کردی خاله جون خودتو با این صبوری وخنده به لب داشتن همیشگیت بد تو دل همه جا کردی عسلم
خاله پریسا
23 بهمن 91 18:10
الهی فدای ذوق کردنت بشم تو بغل عمو مهدی خیلی خوشحالی خاله جون اونم شمارو خیلی دوست داره همیشه کلی باهات بازی میکنه
عاشق همیشگیت خاله پریسا
23 بهمن 91 18:13
عشق خاله ماشین بابا جعفروهم مزین کردی طفلکیا چی کشیدن تو ماشین خفه نشودن از بوش


خاله جون جات خیلی خالی بود
مامی امیرحسین
23 بهمن 91 21:57
خوش به سعادتتون! واقعا" طلبیده شده بودین. سخت نبود؟ بچه تو قطار اذیت نشد؟ البته میگی بیشترشو خواب بوده


قربونت مامی امیرحسین.خدا خیلی لطف داشت بهمون و اذیت نشدیم.همه از آروم بودن رادمهر خوشحال بودن.
مامی امیرحسین
23 بهمن 91 21:59
به زائر کوچولو میگفتی مارو هم دعا کنه!!


ان شا الله حاجت همه روا بشه