رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

به سلامتی مادر ...

1391/12/4 2:14
نویسنده : مامان مهسا
768 بازدید
اشتراک گذاری

خاله جون این نظر رو تو یکی از پست ها گذاشته.حیفم اومد نذارمش تو وبلاگ

 

به سلامتیه همه مامانایی که هر وقت صداشون می کنیم میگن : جانم !

و هر وقت صدامون میکنن ، میگیم: چیه ؟ ها . . . ؟!

یک مادر می تواند ۱۰ فرزند را نگهداری کند ، اما ۱۰ فرزند نمی توانند یک مادر را نگه دارند !

به سلامتی همه مادر ها . . . به افتخار همه ی مادر های مهربان و دلسوز ،

جوانی هایت را با بچگی هایم پیر کردم مرا ببخش ، مادر ، ای تمام هستی من !

به سلامتی همه مادر ها . . . بخاطر اینکه همیشه از غمهامون شنید اما هیچوقت از غمهاش نگفت !

به سلامتیه مادرای با حوصله ای که راه رفتن رو یاد بچه هاشون دادن ، ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن !

به سلامتی مادر وقتی غذا سر سفره کم بیاد یا میبینه بچه هاش با اشتها غذا میخورن ، اولین کسی که از اون غذا دوست نداره خودشه وسهمش رو میذاره واسه بچه هاش.

به سلامتی مادر چون اگه خورشید نباشه میشه گذرون کرد اما بدون حضور مادر زندگی یه لحظه هم معنی نداره

به سلامتی همه مادرا . . . به سلامتی اونی که وقتی از مدرسه می اومدم خونه ، میگفت از صبح تا حالا برات ۱۰۰۰ تا صلوات فرستادم تا امتحان تو ۲۰ بشی

به سلامتی مادر واسه اینکه دیوارش از همه کوتاهتره . . . !

به سلامتی مادر بخاطر اینکه از سلامتیش برای سلامتی بچه هاش همیشه گذشته . . . ادعای عشق میکنیم و فراموش کرده ایم رنگ چشم های مادرمان را ! به سلامتیشون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

پریسا
15 بهمن 91 16:11
صداي تلفن ، پسري را از خواب بيدار کرد ؛ پشت خط مادرش بود ! پسر با عصبانيت گفت : چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار کردي ؟! مادر گفت : بيست و پنج سال قبل در همين موقع شب ، تو مرا از خواب بيدار کردي ! فقط خواستم بگويم : "تولدت مبارک . . . !"
یه مامان
15 بهمن 91 23:32
واقعا قشنگ بود.همشو با بغض خوندم.خدا نگهدار همه مادرها باشه
خاله پریسا
16 بهمن 91 12:21
گفتم مادر! گفت: جانم گفتم درد دارم! گفت: بجانم گفتم خسته ام! گفت: پریشانم گفتم گرسنه ام! گفت : بخور از سهمِ نانم گفتم کجا بخوابم! گفت: روی چشمانم اما یک بار نگفتم: مادر من خوبم شادم...! همیشه از درد گفتم و از رنج...! عاشـــــــــــقتم مــــــــــــــــــــــــادر ♥
خاله پریسا
16 بهمن 91 12:25
دعای خیر پدر مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد. ماهها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد. بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یك جعبه به دست او داد. پسر ، كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدرش كشید و گفت : با تمام مال و دارایی كه داری ، یك انجیل به من می دهی ؟ كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد. سالها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینكه اقدامی بكند، تلگرافی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد. اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را بازیافت . در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد. در كنار آن، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب ، تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است . چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم ، فقط برای اینكه به آن صورتی كه انتظار داریم رخ نداده اند؟! كائنات می تواند به سرعت خواسته هایت را برآورده كند؛ اگر تأخیر در دریافت آنها است ؛ بدین دلیل است كه هنوز به اندازه كافی خواسته هایت را باور نداری ، نمی شناسی و یا احساس نمی كنی!!
خاله پریسا
17 بهمن 91 12:09
سلامتیه اون پسری که . . . ۱۰ سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . . ۲۰ سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . . ۳۰ سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه . . . باباش گفت چرا گریه میکنی ؟ گفت : آخه اونوقتا دستت نمیلرزید . .
خاله پریسا
17 بهمن 91 12:12
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم که با هر بار تراشیده شدن ، کوچک و کوچک تر میشود . . . ولی پدر . . . یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند ، خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست . فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد . . . بیایید قدردان باشیم . . . به سلامتی پدر و مادرها
خاله پریسا
28 بهمن 91 11:20
کاش میشد لاغـــــــــر کنم! خیلی لاغـــــــــر بیــــست کیلو بشم ! ده کیلو بشم ! نــه ! سنگـــینه براش پنــــج کیلو بشم تا دوباره برم رو ((پاهای مــــامــــانم )) بخـــــوابم...
کیمیاجون
6 اسفند 91 22:24
میگن پدر ناز است و مادر نازنین است جیگر مامانت اولین بچه توی خانواده ی مابودوقتی که دوسالش بود خاله پریسا دنیا امدوبعدش هم که ده سالش بود دایی جون مجتبی دنیا اومد ووقتی که پانزده سالش بود من دنیا اومدم پس مامانت درحق هممون مادری کرده توهم قدرش رو بدون