روزهای بدون مامان
رادمهرم، آرام جانم.امروز دومین روز از شروع مجدد کارم هست.با هزاران دل مشغولی و نگرانی شمارو اول میسپارم به خدا و بعد از کلی سفارشات مادرانه به خاله پریسا و باباجون.از خدا میخوام همیشه تنشون سالم و لبشون خندون باشه که دلم به وجودشون قرصه.دیروز وقتی از سرکار برگشتم سر سفره ناهار بغل باباجون بودی و داشت بهت آب قورمه سبزی میداد.
با تموم دلتنگی ها از ندیدن ٧ ساعته روی ماهت بغلت کردم.ای جانم.دلم آروم شد.چشات از خستگی خمار بود.همونطوری که سر سفره نشسته بودم سرتو گذاشتی روی شونه هام و لحظاتی بعد دیدم سرت افتاد روی شونه هام و خوابت برد.فدات شم عزیزم .تا حالا به این زودی و این روش نخوابیده بودی.انگار تو هم دلت برای من تنگ شده بود نفسم.از ساعت ٢.٥ خوابیدی تا ٥ بعداز ظهر.وای که چه قدر ذوق کردم برای اولین بار بوی قورمه سبزی میدادی.خاله پریسا هم برات سوپ درست کرده بود و گفت خیلی خوشت اومده بود.