رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

مرد کوچکم روزت مبارک

اولین روز مرد بر مرد کوچک خانه ما مبارک. رادمهرکم ، عزیز دلم به مناسبت این روز خجسته من و بابایی رفتیم و لباسهای خوشگل تابستونی و یه روروئک ناز برات خریدیم تا خونه باباجون اینا راحت و آسوده بگردی واسه خودت و هر جا دوست داری سرک بکشی.       دعا میکنم رادمهر من همچون مولایش امیرالمومنین (ع) و همچون نامش رادمرد و استوار ، مهربان و دلسوز ، باتقوا و هوشیار و رهرو راهش باشد.   ...
3 خرداد 1392

مرد دیروز ،پدر امروز

این روزها صادقم پدری بی نظیر شده برای خودش.یادم می آید دوسال پیش حسین کوچولوی ما ( پسرعموی رادمهر) که دنیا آمده بود صادق میترسید بغلش بگیرد که مبادا آسیبی به کودک برسد.اما کلی ذوق داشت برای بغل کردنش. نزدیک به دنیا آمدن رادمهر هم میگفت "چه پسری بشه این پسر ما.از حالا اینقدر دوستش دارم و بهش وابسته ام. نمیدانم چرا محبتش دردلم نشسته با وجودیکه هنوز حضورملموسانه ندارد". روز اول دنیا آمدن رادمهر آنقدر عشق پدرانه اش شدت گرفته بود که با هر ترفندی بلد بود پسرک کوچکش را که 9 ماه انتظار دیدنش را کشیده بود در آغوش کشید.       اکنون صادق کم تجربه دیروز من، امروز پر از تجربه ها و دانسته های پدرانه است .برای ...
3 خرداد 1392

بهشت کوچک ما در اردیبهشت

خدای من چقدر زیباست که در گوشه ای از خونه نشسته باشی و پسرک هشت و نیم ماهه ات با چشمان گرد و کنجکاوش پیدات کنه و چهاردست و پا به دنبالت بیاد و وقتی بهت میرسه با زبون بی زبونیش بهت بفهمونه که مامانی بغلم کن.امشب برای اولین بار این حس ناب رو لمس کردم. و اما ...  دیگه رادمهری برای خودش چهاردست و پا میره.همون کدوی قلقله زن خودمون شده. تا ولش میکنی میره زیر میز و مبلمان.عاشق میز تلویزیونه.     دیروز رفتیم فروشگاه.       پسرک شیطون قصه ما از لحظه ورود تا چشمش به چراغ و لامپ های سقف فروشگاه افتاد دیگه سرش پایین نیومد که نیومد و تا آخرش اینجوری بود.فدای اون فضولیات بشم من.   ...
1 خرداد 1392

مرخصی

پسرکم عزیزکم رادمهرکم چندروزیه بیتابی میکنی.خداکنه واسه دندونات باشه نه چیز دیگه.چون دلم میسوزه از بیقراری هات و منم کاری از دستم برنمیاد.داروهاتم تموم شده و خداروشکر علائم سرماخوردگیت رفع شده. د یشب من و بابا تا ساعت یک بیدار موندیم و نوبتی تو رو میخوابوندیم. از ساعت یک به بعد هم تا ساعت 5 دائم بیدار میشدی.بابایی اومد پیشت و پست رو عوض کردیم.ساعت 7.5 بیدار شدم دیدم واقعا کم آوردم و نمیتونم برم سر کار.نه حوصله داشتم و نه توان.این بود که تماس گرفتم و اطلاع دادم که نمیرم. امروز 25 اردیبهشت ساعت 10 : الان هم بغل بابایی هستی و ما رو از رو بردی و نمیخوابی.عسلم اینجوری پیش بری ضعیف میشی و مامان کلی غصه دارت میشه. من که مامانتم از بیخ...
25 ارديبهشت 1392

ماهی کوچولوی مامان

ا ین روزها پسرک نازم برای خودش آقایی شده و حسابی برای مامانش دلبری میکنه.یادگرفته تا میادبغلم سرش رو روی شونه هام میذاره و خستگی از شونه هام پرمیکشه.فداش بشم. به هیچکس جز مامانش دست نمیده.تا میگم رادمهر دست بده دستای کوچولو و تپلیشو میاره جلو.قربون دستای مردونت برم نفس. یادگرفته تا میگم ماهی کوچولو اگه خونه خودمون باشیم سرشو زود میچرخونه به طرف تنگ کوچک ماهی روی میز پذیرایی و اگر خونه باباجون اینا باشیم نگاهش رو میدوزه به آکواریوم ماهی ها.به یمن وجود رادمهری امسال ماهی قرمز سفره هفت سینمون هنوز هم در تنگ کوچکش شیطنت میکند.   پسرکم داره عشق میکنه با اون همه ماهی.فدای اون همه ذوق کردنت بشم عسل ...
21 ارديبهشت 1392