رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

انشای تابستونی

سلام دوستای گلم.سلام شیربچه مامان یادم میاد تو دوران راهنمایی یا دبیرستان معلمای ادبیاتمون اولین زنگ انشا میومدن سر کلاس و پای تخته با گچ یا ماژیک مینوشتن : موضوع انشا   " تابستان خود را چگونه گذرانده اید. " با اون همه ذوقی که به خرج میدادم تو نوشتن و کلی آسمون ریسمون میبافتم تا دو صفحه انشا پر شه ، خیلی وقتا هم فرصت خوندنش پیش نمیومد و کلی میخورد تو ذوقم. اینارو گفتم که پیش گفتاری بشه واسه این مطلب : پارسال بعد از تولد رادمهرخان ، یه روز که خونه باباجون اینا بودم خواهر گلم کیمیا اومد پیشم و دفتر انشاشو داد به من.با خوندنش کلی خندیدم.صادق هم وقتی خوندش از کیمیا خواهش  کرد اون برگه رو از دفترش جدا کنه و به عنو...
20 خرداد 1392

یه دعوت وبلاگی

پسرک قشنگم سلام.خاله فائزه مامان مهدیارجون مارو به یه مسابقه وبلاگی دعوت کرده.ضمن تشکر از این خاله مهربون و به رسم ادب به سوالات مسابقه جواب میدیم. لازم به ذکره که الان شیربچه مامان خوابه وباید تند تند جواب بدم. 1:بزرگترین ترس توی زندگی چیه؟؟ از دست دادن عزیزانم     2: :اگه 24 ساعت نامرئی بشی چیکار میکنی؟؟؟ فضولی از همه رقم 3:اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن 5 الی  12حرفت رو داشته باشه آن چیست؟ چون غول چراغ جادوست پس آرزوی مادی میکنم: یه خونه حیاط دار 4: از میان اسب پلنگ و عقاب کدا...
18 خرداد 1392

تق تق صدا میاد!!!!!

سلام به همه دوستای خوب و مهربون وبلاگیمون و سلام به گل پسرم. پس از یک سفر کوتاه دوروزه به خونه عموجون رادمهر امروز ساعت 12 رسیدیم خونمون.البته اونا هم باهامون راهی شدن و اومدن اینجا.رادمهر اولین بارش بود میرفت خونه عموصابر.از لحظه ورود هم فقط چشمش به حسین کوچولو بود و هی دنبالش راه می افتاد اینور و اونور. هر روز صبح میرفتیم بیرون و کلی برای این دوتا وروجک خرید میکردیم. از زحمتهای زیاد عمو و زن عمو ممنونیم.انشالله بتونیم جبران کنیم. رادمهر اولین تاب سواریش رو با تاب پسرعموش تجربه کرد و سریع خوابش برد.من هم یه پتو گذاشتم کنار سرش که اذیت نشه.  در مسیر بوستان نهج البلاغه زهراجون زحمت کشید و برامون بستنی خرید.و...
15 خرداد 1392

جوجه ی ناز نه ماهه

رادمهر 9 ماهه ما : این روزها به راحتی با دست و پاهای کوچولوش خونه رو وجب میکنه و اینقدر ناز چهاردست و پا میره که دلمون براش ضعف میره. به راحتی شیشه شیرش رو میذاره تو دهانش و خودش درمیاره. با دیدن مامان و باباش و کسانی که دوستشون داره و چهرشون آشناست کلی ذوق میکنه. با چشمان تیزبین و کنجکاوش کوچکترین چیزهارو وارسی میکنه و هیچی از نگاهش دور نمیمونه. خودش میشینه و دوباره حرکت از نو، و شروع چهاردست و پا رفتن و بالعکس. من و باباشو میشناسه و خیلی دوست داره بغلش کنیم و باهاش بازی کنیم.خودش به علامت بغل دستاشو میاره بالا. اصلا دوست نداره چیزی رو از روی زمین برداره و توی دهانش بذاره به جز شیشه اش. عاشق آبتنی و حم...
10 خرداد 1392

رادمهری و هندوانه

روزها تند تند سپری میشن و باوجودیکه کنارم هستی تغییر و تحولات اخلاق و رفتارت رو متوجه میشم. اگر تا چند روز پیش با موبایل یا کنترل تلویزیون نیم ساعتی مشغول بازی و کندوکاو می شدی امروز دیگه حتی تحویلش هم نمیگیری.به راحتی نمیشه یه جا نگهت داشت.فقط می خوای بریزی و بپاشی و بگردی.پس علاقه ات به بعضی چیزها رو باید غنیمت بدونم از جمله :     رادمهر : "مامان بذار ببینم اون تو چه خبره ؟؟؟؟؟؟؟ "     فکر کنم بشه خوردش     آره مامان جون مال خودمه و تنهایی میخورمش   فدای این همه شیطنت که از چشمای نازت میباره بشم پسرکم. ...
6 خرداد 1392

پدرم فرشته نگهبانم روزت مبارک

پدرم هر وقت میگفت "درست میشود"... تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت...!     دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پ ـــِدر تـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدر تـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدر تـه هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدر ته       پدر ! می‏خواستم درباره‏ ا...
3 خرداد 1392