پسرکم مردی شده
رادمهر جان تا این لحظه ، 1 سال و 3 ماه و 0 روز و 5 ساعت و 37 دقیقه و 35 ثانیه سن دارد
عزیزترینم اومدم بگم 15 ماهگیت مبارک.
درکنار تو چه تند تند این روزهاو لحظه ها میگذرن.باورم نمیشه رادمهر کوچولوی مامان که تا دوماه پیش فقط بلد بود بایسته و مامان همش نگران راه افتادنش بود این روزها فقط و فقط راه میره و شیطونی میکنه.اینقدر میدوئه و راه میره تا از خستگی بیهوش بشه.فدات بشم.حتی شیرش رو هم سرپا میخوره.
راستی تا یادم نرفته بگم دوتادندون از بالا داری درمیاری و دندون سوم پایینت رو هم تازه دیدم که تا نصفه درومده و از بس در حال فعالیت و ورجه وورجه ای تا حالا کشفش نکرده بودم.یکی از دندونای پایینت هم در حال دراومدنه.یعنی باز هم داری چهار پنج تا دندون با هم درمیاری.مبارکه خوردنی مامان.خداکنه زیاد اذیت نشی.این هفته به خاطر دندونات همش دستت توی دهانت بود.
دندونایی که آبی رنگن در حال درومدن هستن و اونی که قرمزه تا نیمه درومده.
این هم یکی از شیطنتهای وروجک( آویزون کردن اسباب بازیها به رخت آویز)
عزیزدلم عاشق شیطونی کردنتم.باباصادق هم خیلی ذوق میکنه از شلوغ کردنهای پسرش و هی قربون صدقه اش میره.تازگیا یادگرفتی خودت از پله بالا و پایین میری.بدون اینکه دستت رو از جایی بگیری.همزمان با سه تا توپ که تازه برات خریدیم بازی میکنی.با وجودیکه جای بازی توی آپارتمانمون کمه ولی شما که کوتاه نمیای و این حرفا تو سرت نمیره.موقع غذا که میشه حتما باید یه قاشق دستت باشه و هرجای سفره دوست داری بکوبی.دلم برای همسایه طبقه پایینمون میسوزه.آخه نمیدونه پسر ما بیخیال ماجرا نمیشه و تا یه بلایی سر ظرف و ظروف مامانش نیاره دست بردار نیست و به کوبیدن ادامه میده.درِِ کابینت و در یخچال رو هم دیگه باید بیخیال شیم.چون در تصرف شازده است.با وجود همه اینا عاشق شلوغ کاری و سمج بازی هاتم.
مامان جون فرصت ندارم روی عکسای قشنگت کار کنم و همشون رو هویجوری میذارم. معذرت
آخه از قدیم گفتن کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره.
دوروز پیش باباصادق تا عصر دانشگاه کلاس داشت و باباجون اومدن سراغ من و رادمهری و رفتیم خونشون.وقتی رسیدیم خرمالوهای درخت حیاطشون رو چیدن و سهم همه رو دادن.قبلش یه عکس با نوه جونی گرفت.
از سه شنبه گذشته بچه های کلاسم رو بردن اردوی راهیان نور.یک هفته ای پیش تو بودم و خیلی مزه داد.امروز صبح از ساعت 5 صبح دلشوره رفتن داشتم و تا 6 که حاضر میشدم و قیافه ناز و معصومت رو میدیدم قند تو دلم آب میشد که ببوسمت تا کمی از دلتنگی جداییمون کم کنه.ولی ترسیدم بیدار بشی.سپردمت به باباجون(پدر عزیز خودم).رفتم هنرستان و دیدم بچه ها نیومدن.از کلاس 27 نفری یه نفر هم نیومده بود.خلاصه مدیرمون اومد و عذرخواهی کرد و گفت بچه ها تبانی کردن و نیومدن.منم اینطوری.البته مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت.چون شب قبل از بودن در کنار همسر ی و پسرکم زدم و برای درس برنامه نویسی بچه ها تو اینترنت دنبال مثال و تمرین میگشتم.ببخش منو رادمهرکم.ولی به جاش امروز زود اومدم پیشت مامانی.به جای ساعت 4 ساعت 12 خونه بودم.
رفتم اداره و کمی کارهای جامونده ام رو انجام دادم و خداروشکر زود ماشین گیرم اومد و برگشتم.وقتی رسیدم ترمینال باباصادق اومد سراغم.اول رفتیم برای گل پسری یه بلوز شلوار خوشگل خریدیم و بعد هم رفتیم خونه باباجون.آقارادمهرِ مامان هم مثل یک آقا با روی خندون و چشمای شیطون اومد بغل مامانی و کلی عشقولانه ی مادروپسری در کردن.
قندعسلم ماشالله مردی شدی واسه خودت.درسته نمیتونی صحبت کنی ولی منظورت رو با ایما و اشاره میرسونی .وای که چقدر لذت بخشه برام که بفهمم چی میخوای تا اجابت کنم برات عزیزترینم.
خونه باباجون اینا که میریم دوجا رو خیلی دوست داری. اولیش اتاق خاله کیمیاست که کلی نونوار شده و تخت و میز نو خریده و آقا پسر ماهم تا چشم خاله رو دور میبینه میره و سرک میکشه و یه جیغ بلند از روی خوشحالی میزنه.دومین جا کنار یخچاله.رادمهری چون میدونه خیلی خاطرخواه داره هر بار دست یه نفر از اعضای خانواده رو میگیره و کشان کشان میبره تا کنار یخچال و دست اون نفر رو میذاره رو در یخچال که یعنی براش بازش کنه.با هر نفر ده ها بار این کارو میکنه.ما هم برای اینکه یخچال مامان جون خراب نشه دو سه بار بیشتر براش انجام نمیدیم.پسرک زرنگم اینو میدونه و یواشکی میره به یه نفر دیگه پناه میبره برای رسیدن به مقصودش.
رادمهر داره به دایی جون میگه در یخچالو براش بازکنه
البته اینجا ازت فیلم هم گرفتم.رفتی دست دایی جون رو گرفتی و از پذیرایی کشوندی تا آشپزخونه.
پسرکم به هدفش رسید.آخیش
دو هفته پیش نمایشگاه کتاب بود و من و همسری رفتیم و چندتا کتاب خردیم.عمده خریدمون واسه شازده پسرمون بود.یعنی بهتر بگم همش واسه رادمهر خرید کردیم.برای خودم فقط یه کتاب الگوریتم و فلوچارت خریدم و دیگر هیچ.تازه اونم بیشتر واسه تدریسم خریدم.
راستی هفته پیش هم یه عالمه اسباب بازی ، مخصوصا ماشین و توپ که عاشقشونی برات خریدیم.عکساش توی گوشیمه.بعدا میذارم.
اینا هم کتابها و سی دی های انیشتین کوچولوی مامان
روزجمعه بابایی رفت سلمونی و من و رادمهری هم طبق معمول باهاش رفتیم و رسوندیمش و دوتایی رفتیم پارک.واقعا دلچسب بود.آقارادمهر که دیگه سر از پا نمیشناخت و هرجا دوست داشت میرفت.البته یه چیز که خیلی توجهش رو جلب کرد میدونین چی بود ؟ تو عکس بعدی معلومه
بله.پروژکتورهای پارک.هرجا میرفتیم چشم از اونا برنمیداشت.دو سه بار هم به خاطر سربه هواییش افتاد چون واقعا نگاهش به آسمون و نورافکنهای پارک بود.فدای کنجکاویت بشم جیگری.
در راه برگشت رفتیم خونه خاله پریسا .تخت و کمد سیسمونی پارمیداخانوم رسیده بود و باید میرفتیم وسایل سیسمونی رو آماده میکردیم.ناهار و شام اونجا بودیم و خیلی خوش گذشت.البته خیلی هم زحمتشون دادیم.انشالله عزیز دل خاله هم به سلامتی دنیا بیاد که خاله اش خیلی مشتاق روی ماهشه.
یه عکس تو لپ تاپ دیدم که ماه قبل ازت گرفته بودم و خیلی خندیدم.
انیشتین کوچکم عاشقانه دوستت دارم.
پ.ن: تازگیا هر وقت میام توی این دنیای مجازی تا از تو بنویسم وبلاگهایی رو تصادفا میبینم که نویسنده هاشون کلی درد و غصه دارن.اکثرا هم فرشته کوچولوهای همسن و سال شما دارن.خیلی وقتها از خوندنشون اشک ریختم و گاهی هم مدتها ذهنم درگیرشون میشه.با خوندنشون خدارو بیشتر شکر میکنم از داشتن یه پسر شیرین و یه همسر مهربان و زندگی خوبمون.
پسر گلم بزرگتر که شدی کمک به دیگران رو هیچوقت فراموش نکن.مخصوصا وقتی که میدونی با کمکت درد و غصه ای رو از کسی دور میکنی و تسکینش میدی.