رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

پسرکم مردی شده

1392/9/13 10:33
نویسنده : مامان مهسا
867 بازدید
اشتراک گذاری

رادمهر جان تا این لحظه ، 1 سال و 3 ماه و 0 روز و 5 ساعت و 37 دقیقه و 35 ثانیه سن دارد

عزیزترینم اومدم بگم 15 ماهگیت مبارک.ماچ

درکنار تو چه تند تند این روزهاو لحظه ها میگذرن.باورم نمیشه رادمهر کوچولوی مامان که تا دوماه پیش فقط بلد بود بایسته و مامان همش نگران راه افتادنش بود این روزها فقط و فقط راه میره و شیطونی میکنه.اینقدر میدوئه و راه میره تا از خستگی بیهوش بشه.فدات بشم.حتی شیرش رو هم سرپا میخوره.

راستی تا یادم نرفته بگم دوتادندون از بالا داری درمیاری و دندون سوم پایینت رو هم تازه دیدم که تا نصفه درومده و از بس در حال فعالیت و ورجه وورجه ای تا حالا کشفش نکرده بودم.یکی از دندونای پایینت هم در حال دراومدنه.یعنی باز هم داری چهار پنج تا دندون با هم درمیاری.مبارکه خوردنی مامانقلب.خداکنه زیاد اذیت نشی.ناراحتاین هفته به خاطر دندونات همش دستت توی دهانت بود.

دندونایی که آبی رنگن در حال درومدن هستن و اونی که قرمزه تا نیمه درومده.

 

این هم یکی از شیطنتهای وروجک( آویزون کردن اسباب بازیها به رخت آویز)

عزیزدلم عاشق شیطونی کردنتم.باباصادق هم خیلی ذوق میکنه از شلوغ کردنهای پسرش و هی قربون صدقه اش میره.تازگیا یادگرفتی خودت از پله بالا و پایین میری.بدون اینکه دستت رو از جایی بگیری.همزمان با سه تا توپ که تازه برات خریدیم بازی میکنی.با وجودیکه جای بازی توی آپارتمانمون کمه ولی شما که کوتاه نمیای و این حرفا تو سرت نمیره.موقع غذا که میشه حتما باید یه قاشق دستت باشه و هرجای سفره دوست داری بکوبی.دلم برای همسایه طبقه پایینمون میسوزه.آخه نمیدونه پسر ما بیخیال ماجرا نمیشه و تا یه بلایی سر ظرف و ظروف مامانش نیاره دست بردار نیست و به کوبیدن ادامه میده.قهقههدرِِ کابینت و در یخچال رو هم دیگه باید بیخیال شیم.چون در تصرف شازده است.ابروبا وجود همه اینا عاشق شلوغ کاری و سمج بازی هاتم.لبخند

مامان جون فرصت ندارم روی عکسای قشنگت کار کنم و همشون رو هویجوری میذارم. معذرتچشمک

آخه از قدیم گفتن کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره.نگران

دوروز پیش باباصادق تا عصر دانشگاه کلاس داشت و باباجون اومدن سراغ من و رادمهری و رفتیم خونشون.وقتی رسیدیم خرمالوهای درخت حیاطشون رو چیدن و سهم همه رو دادن.قبلش یه عکس با نوه جونی گرفت.

از سه شنبه گذشته بچه های کلاسم رو بردن اردوی راهیان نور.یک هفته ای پیش تو بودم و خیلی مزه داد.امروز صبح از ساعت 5 صبح دلشوره رفتن داشتم و تا 6 که حاضر میشدم و قیافه ناز و معصومت رو میدیدم قند تو دلم آب میشد که ببوسمت تا کمی از دلتنگی جداییمون کم کنه.ولی ترسیدم بیدار بشی.سپردمت به باباجون(پدر عزیز خودم).رفتم هنرستان و دیدم بچه ها نیومدن.از کلاس 27 نفری یه نفر هم نیومده بود.خلاصه مدیرمون اومد و عذرخواهی کرد و گفت بچه ها تبانی کردن و نیومدن.منم اینطوریاز خود راضی.البته مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت.چون شب قبل از بودن در کنار همسر ی و پسرکم زدم و برای درس برنامه نویسی بچه ها تو اینترنت دنبال مثال و تمرین میگشتم.ببخش منو رادمهرکم.ولی به جاش امروز زود اومدم پیشت مامانی.به جای ساعت 4 ساعت 12 خونه بودم.

رفتم اداره و کمی کارهای جامونده ام رو انجام دادم و خداروشکر زود ماشین گیرم اومد و برگشتم.وقتی رسیدم ترمینال باباصادق اومد سراغم.اول رفتیم برای گل پسری یه بلوز شلوار خوشگل خریدیم و بعد هم رفتیم خونه باباجون.آقارادمهرِ مامان هم مثل یک آقا با روی خندون و چشمای شیطون اومد بغل مامانی و کلی عشقولانه ی مادروپسری در کردن.بغل

قندعسلم ماشالله مردی شدی واسه خودت.درسته نمیتونی صحبت کنی ولی منظورت رو با ایما و اشاره میرسونی .وای که چقدر لذت بخشه برام که بفهمم چی میخوای تا اجابت کنم برات عزیزترینم.ماچ

خونه باباجون اینا که میریم دوجا رو خیلی دوست داری. اولیش اتاق خاله کیمیاست که کلی نونوار شده و تخت و میز نو خریده و آقا پسر ماهم تا چشم خاله رو دور میبینه میره و سرک میکشه و یه جیغ بلند از روی خوشحالی میزنه.دومین جا کنار یخچاله.رادمهری چون میدونه خیلی خاطرخواه داره هر بار دست یه نفر از اعضای خانواده رو میگیره و کشان کشان میبره تا کنار یخچال و دست اون نفر رو میذاره رو در یخچال که یعنی براش بازش کنه.با هر نفر ده ها بار این کارو میکنه.ما هم برای اینکه یخچال مامان جون خراب نشه دو سه بار بیشتر براش انجام نمیدیم.پسرک زرنگم اینو میدونه و یواشکی میره به یه نفر دیگه پناه میبره برای رسیدن به مقصودش.چشمک

رادمهر داره به دایی جون میگه در یخچالو براش بازکنه

البته اینجا ازت فیلم هم گرفتم.رفتی دست دایی جون رو گرفتی و از پذیرایی کشوندی تا آشپزخونه.

پسرکم به هدفش رسید.آخیشزبان

دو هفته پیش نمایشگاه کتاب بود و من و همسری رفتیم و چندتا کتاب خردیم.عمده خریدمون واسه شازده پسرمون بود.یعنی بهتر بگم همش واسه رادمهر خرید کردیم.برای خودم فقط یه کتاب الگوریتم و فلوچارت خریدم و دیگر هیچ.تازه اونم بیشتر واسه تدریسم خریدم.

راستی هفته پیش هم یه عالمه اسباب بازی ، مخصوصا ماشین و توپ که عاشقشونی برات خریدیم.عکساش توی گوشیمه.بعدا میذارم.

اینا هم کتابها و سی دی های  انیشتین کوچولوی مامان

روزجمعه بابایی رفت سلمونی و من و رادمهری هم طبق معمول باهاش رفتیم و رسوندیمش و دوتایی رفتیم پارک.واقعا دلچسب بود.آقارادمهر که دیگه سر از پا نمیشناخت و هرجا دوست داشت میرفت.البته یه چیز که خیلی توجهش رو جلب کرد میدونین چی بود ؟ تو عکس بعدی معلومه

بله.پروژکتورهای پارک.هرجا میرفتیم چشم از اونا برنمیداشت.دو سه بار هم به خاطر سربه هواییش افتاد چون واقعا نگاهش به آسمون و نورافکنهای پارک بود.فدای کنجکاویت بشم جیگری.قلب

در راه برگشت رفتیم خونه خاله پریسا .تخت و کمد سیسمونی پارمیداخانوم رسیده بود و باید میرفتیم وسایل سیسمونی رو آماده میکردیم.ناهار و شام اونجا بودیم و خیلی خوش گذشت.البته خیلی هم زحمتشون دادیم.انشالله عزیز دل خاله هم به سلامتی دنیا بیاد که خاله اش خیلی مشتاق روی ماهشه.قلب

یه عکس تو لپ تاپ دیدم که ماه قبل ازت گرفته بودم و خیلی خندیدم.

انیشتین کوچکم عاشقانه دوستت دارم.ماچ

پ.ن: تازگیا هر وقت میام توی این دنیای مجازی تا از تو بنویسم وبلاگهایی رو تصادفا میبینم که نویسنده هاشون کلی درد و غصه دارن.اکثرا هم فرشته کوچولوهای همسن و سال شما دارن.خیلی وقتها از خوندنشون اشک ریختم و گاهی هم مدتها ذهنم درگیرشون میشه.با خوندنشون خدارو بیشتر شکر میکنم از داشتن یه پسر شیرین و یه همسر مهربان و زندگی خوبمون.

پسر گلم بزرگتر که شدی کمک به دیگران رو هیچوقت فراموش نکن.مخصوصا وقتی که میدونی با کمکت درد و غصه ای رو از کسی دور میکنی و تسکینش میدی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

خاله پریسا
13 آذر 92 11:43
فدات بشم جان دلم خدانکنه خاله جونی
مامان امیرعلی
13 آذر 92 14:36
15 ماهگیت مبارک گلم لطف داری عزیزم
مامان كياراد
14 آذر 92 1:05
مراقب خودت باش مرد شيطون بلاي دوست داشتني.... حتما خاله مهربون
مامی امیرحسین
17 آذر 92 13:43
وقتی تو پارک آزادش میذاری و خودت از دور مراقبشی خیلی میچسبه!!!! من کلی کیف میکنم! این عکس اولیم خیلی من آرزوشو دارم!!! تنها چیزی که امیرحسین تو شیشه میخوره آبه که اونم سریع فرار میکنه و میره شیشه رو برعکس میکنه تا آبش بریزه!!! رادمهر از این کارا نمیکنه عایا؟ بله.خلوت مادروپسری واقعا میچسبه.اونم تو پارکخداروشکر رادمهر خوش خوراکه ولی نمیدونم چرا بعضی بچه ها شیشه رو دوست ندارن.
میترا
23 آذر 92 18:28
15 ماهگیت مبارک
افسانه مامان پارمین
23 آذر 92 23:36
مهسا جان چقدر رادمهر بزرگ شده و ببخش که انقدر سرم شلوغه که دیر به دیر به وبلاگت سر میزنم ولی تو همیشه من رو شرمنده میکنی . خدا رادمهر عزیز را برات حفظ کنه ماشالله خیلی خیلی شیرین شده . آفرین به مامان با حوصله که اینقدر خاطرات پسری رو تمام و کمال ثبت میکنی ممنون افسانه جون.این چه حرفیه.میدونم مشغله زیاد داری.تشکر از دعای خیرت.گل دخملتو ببوس
سانی مامی شادیسا
25 آذر 92 14:58
ای جانممممم دیگه هزار ماشالله خیلی خوب راه افتاده. اون عکسش که با شیشه داره در حال راه رفتن شیر میخوره خیلی جالبه چقدر کتاب براش خریدی مامان فرهنگی ؟؟؟؟؟ رادمهر عزیز رو ببوسشششششش خیلی لطف داری عزیزم.ممنون که سر زدی.بچم از مامان و باباش یاد گرفته از حالا واسه کنکور میخونه
سحر
27 آذر 92 17:21
سلام عزیزم... داشتم وبلاگت رو نگاه می کردم.... پسرت زنده و پاینده باشه! پسری من هم 3 ماه پیش به دنیا اومد. اسمش رادمهره! خیلی واسم جالب بود که شما هم اسم پسرت رادمهر هستش هم مثل من تدریس کامپیوتر (فکر کنم) می کنی!!! جیگرتو با الگوریتم و فلوچارتت! عزیزم اگه دوست داشتی لینکم کن. سلام عزیزم.ممنون که بهمون سر زدی.با افتخار لینک شدین
میترا
30 آذر 92 13:19
شب ولادت میترا ،الهه ی مهر بر آن شویم همانند پیشینیان اهریمن وجودمان را مغلوب ساخته تا روشنایی مهر و محبت در دلمان جوانه زند و بذر عشق ودوستی طولانی ترین شب سال را منور کند.. یلدا مبارک
مامان ستیا نفس
30 آذر 92 15:55
سفیدی برف را برای روحت سرخی انار را برای قلبت شیرینی هندوانه را برای عشقت و بلندی یلدا را برای زندگی قشنگت آرزومندم پیشاپیش یلدا مبارک
میترا
4 دی 92 18:27
آن روز ها گنجشک را رنگ می کردند و جای قناری می فروختن این روز ها هوس را رنگ می کنند و جای عشق می فروشند آن روزها مال باخته می شدی و این روز ها دلباخته . . .