رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

همدم اینروزهای مامان

1392/8/29 14:16
نویسنده : مامان مهسا
924 بازدید
اشتراک گذاری

سلام همدم این روزهای من .سلام فرشته کوچولویی که این روزها در بیداری تموم وقت من و بابایی رو میگیری و وقتی هم می خوابی دلمون برای شیطونیات تنگ میشه.

خیلی وقته فرصت نکردم بیام و وبلاگتو آپ کنم و از شیطنتهای جدیدت بنویسم.اما الان شما خوابیدی و فرصت رو مغتنم شمردم و زود اومدم پای نت.لبخند

امروز تعطیل بودم و ساعت 10 باباجون یه سر اومد پیشمون و برای پسرک سنگک خور ما سنگک گرفته بود.دست گلش درد نکنه.نمیدونم چرا اینقدر سنگک دوست داری عزیزم.البته موجب خوشحالی منه.باباجون وقتی خواست بره شما پشت سرش بهونه گرفتی و مجبور شدم حاضرت کنم و با بابابزرگ مهربونت رفتی گردش دونفره.قلب

خیلی حرف برای گفتن دارم و نمیدونم از کدومش شروع کنم ولی مهمتر از همه راه افتادن گل پسرم بود که در عرض دوهفته به راحتی و بدون کمک یاد گرفت راه بره و این روزها تموم خونه رو با پاهای کوچولوش وجب میکنه.روز سه شنبه 7 آبان وقتی تو سرویس بودم و در مسیر برگشت به خونه صادق برام پیامک زد و گفت خرسندم از اینکه بهت خبر بدم پسرت بدون کمک راه میره.اون روز اصلا نفهمیدم چه طوری رسیدم تا خونه و اومدم دیدم بلهههههههههه . پسرشجاعم دیگه بدون کمک راه میره و خودشو رسوند بغلم.من و بابایی هم از اون به بعد به خاطر اینکه شما آسیب نبینی مجبوریم به نوبت ساپورتت کنیم و پشت سرت بیایم.کار سختیه ولی خیلی دلچسبه.پابه پاهای کوچک رادمهر این طرف و اون طرف رفتن و خم شدن برای اینکه اندازه قد پسرکمون بشیم خیلی مزه میده.پابه پای یه پسر ناز 14 و نیم ماهه بازی کردن خیلی شیرینه.بغل

اینم یکی از اون روزهاییه که میدونی مامان پیشته و باخیال راحت داری با اسباب بازیات تنهایی بازی میکنی.

این همون کامیونیه که خاله پریسا واسه تولدت هدیه داد.خیلی دوستش داری.

از وقتی راه میری کامیونت رو با خودت این ور و اون ور میبری.

یه روز من و بابایی داشتیم ناهار میخوردیم.اخبار ساعت 2 که شروع شد کلی ذوق کردی و تا مدتها اینجوری به تلویزیون خیره شده بودی.احتمالا منتظر شنیدن خبرهای1+5 بودی گلمچشمک

 

دیگه از راه رفتن گذشته و پسرشیطون ما از در و دیوار میکشه بالا.مخصوصا تخت نوردی رو خیلی دوست داره.اینجوری:تعجب

هرجا هم که بالا بلندی ببینه پاشو میذاره و میکشه بالا .یه نمونه اش شکم خاله پریساست که این روزها نینی جانش تپلی شده و دوماه دیگه میاد پیشمون و میشه همبازی پسرخاله اش.خیلی میخندیم وقتی میخوای پاتو بذاری رو شکم خاله و ازش بکشی بالا.خنده

وقتی سر ذوقی برای خودت کلی کلمه های مختلف میگی .مثل زا زا زا ، نونونونو ، نانو، دیدیت،دَدَدَ دادادا دودو و کلی چیزای دیگه.

خداروشکر به لطف بابابزرگای عزیزت دلشوره های مهدکودک رفتنت ازم دور شد و براشون بهترینهارو از خدا میخوام.مخصوصا سلامتیشون رو که با وجود مشغله های خودشون رادمهری مارو مراقبت میکنن.راستی تا یادم نرفته بگم روزهایی که پیش باباجون و پدرجونی وقتی میایم سراغت که بریم خونه اصلا از بغلشون پایین نمیای و من و بابایی رو تحویل نمیگیری.دل شکسته

به پیشنهاد باباجون برات کمتر فیلم و کلیپ های موبای میذارم.چون واسه چشمای قشنگت ضرر داره و فقط در صورتیکه غذاتو نمیخوری یا خوابت میاد برات عموپورنگ و کارتونهای مورد علاقتو میذارم.

شیر خوردن با اعمال شاقه.اینم حرکات ژیمناست مامان.نیشخند

توی کلیپهایی که برات ضبط کردم یه دختر کوچولوی انیمیشنی هست که نمیدونم هر وقت میذارم برات چه حسی بهت دست میده که خجالت میکشی.خجالتطوریکه دستاتو روی چشمات میذاری و کلی ذوق میکنی توی دلت.ای شیطون بلای مامان.به قول باباصادق میترسیم بعدا برامون دردسر بشه .چشمک

فدای حیا کردنت بشه مامان

درجه خجالت زده بالا و پسرکمون دیگه آب شده.فدات شم عسلم.

قبل از تاسوعا و عاشورا باباجون یادت داد سینه بزنی و بعدش هم من و باباصادق کلی روت کار کردیم و تا میگیم حسین حسین زود دستاتو میذاری روی سینه و شروع میکنی به سینه زدن.روزهای اول بعضی وقتا از بس سینه میزدی دیگه حواستو پرت میکردیم که دستات درد نگیره.فدای دل کوچولو و قلب معصومت بشم.

روز عاشورا من و تو و باباصادق رفتیم بیرون و بابایی رفت تو هیات پدرجون و من و گل پسرم کلی خلوت کردیم و دسته های عزاداری رو دیدیم.البته یک ساعتی رو خوابیدی و هوا هم خیلی سرد بود.ولی مجهز برده بودمت و خیالم راحت بود.لبخند

برای ظهر بابایی اومد بردت مسجد.البته طولی نکشید که برگشت.(بین خودمون بمونه ها ولی بنده خدا توبه اش شد که با یه پسر شیطون و وروجک بره مراسم)ماچ

عزیز دلم خواسته ی من و بابایی اینه که درسایه الطاف امام حسین ع و خاندان پاکش همیشه سعادتمند باشی.انشالله

دهه اول محرم هر وقت جگرگوشه ام جلوی چشمام شیرین زبونی میکرد و شیطونی میکرد فقط به یاد دردانه 6 ماهه امام حسین ع می افتادم و خیلی دلم میگرفت.الان که خودم یه پسر ناز دارم و بهش وابسته شدم میفهمم چی به امام ع و خاندانش گذشته.

رادمهریه مامان بدون اینکه از کسی یادبگیره تا توپ میبینه با پاهاش شوتش میکنه و هی میره این ور و اون ور به دنبال توپ.یعنی هروقت توپ ببینه یک ساعت مشغوله.بابایی میگه آخه من موندم این بچه از کجا یاد گرفته توپ شوت کنه.فقط باید هندبال و والیبال بره.دوست ندارم فوتبالیست بشه.چشمک

من موندم چه طوری با توپی که اندازه خودته راه میری عزیز دلمماچ

این عکس هم مال روزاییه که با دایی جون میرفتی پارک.الان دیگه هوا سرد شده و دایی جون هم دانشگاه میره و مشغول درسشه .

چند وقت پیش روز تعطیلیم بود و با پسرکم رفتیم خونه خاله پریسا و بعدش هم یه سر رفتیم بیرون و بعدش رفتیم خونه باباجون.باباجون پاش آسیب دیده بود و رفتیم بهشون سر بزنیم.رادمهر توی حیاط مثل اینکه خیلی از هوای بیرون داشت لذت میبرد و اجازه نداد بریم داخل خونه.دست خاله رو گرفت و نیم ساعت با هم تو حیاط قدم زدن.مامانشم که اصلا تحویل نمیگرفت و تا میخواستم بغلش کنم دستمو پس میزد.منو میگی اینجوری بودمناراحت

عزیز دلم بابایی اومده و باید برم ناهار رو گرم کنم.دیگه فرصت ندارم و بقیه اش بمونه واسه بعد.

خدایا لبخند را از لبان نازش دریغ مکن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان امیرعلی
30 آبان 92 10:27
به به چه پسمله شیطون بلایی خدا حفظش کنه ممنون عزیزم
خاله پریسا
1 آذر 92 11:19
الهی دورت بگردم خاله جونم خدا نکنه خاله جون
خاله پریسا
1 آذر 92 11:22
خاله فدای راه رفتن و همه ی حرکات اکروباتیکت بشه عزیزم
خاله پریسا
1 آذر 92 11:26
رادمهر عزیزم اگه میدونستم اینقدر کامیونت و دوست داری و خوشت میاد ازش واقعیشو میخریدم برات جدا؟؟نه قربونت تو این یکی هم موندیم
خاله پریسا
1 آذر 92 11:27
فدای این عکس اولیت بشم جان دلم که خم میشی و دروازه باز میکنی من که میمیرم برات
خاله پریسا
1 آذر 92 11:31
خاله فرزانه
5 آذر 92 11:42
خدا حفظش کنه این پسر نازنین رو ، داره کم کم برای خودش مردی میشه لطف داری عزیز دلم.قسمت شما بشه
میترا
6 آذر 92 15:11
این عکس اولی خیلی باحال هست مرسی عسیسم