رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

انشای تابستونی

سلام دوستای گلم.سلام شیربچه مامان یادم میاد تو دوران راهنمایی یا دبیرستان معلمای ادبیاتمون اولین زنگ انشا میومدن سر کلاس و پای تخته با گچ یا ماژیک مینوشتن : موضوع انشا   " تابستان خود را چگونه گذرانده اید. " با اون همه ذوقی که به خرج میدادم تو نوشتن و کلی آسمون ریسمون میبافتم تا دو صفحه انشا پر شه ، خیلی وقتا هم فرصت خوندنش پیش نمیومد و کلی میخورد تو ذوقم. اینارو گفتم که پیش گفتاری بشه واسه این مطلب : پارسال بعد از تولد رادمهرخان ، یه روز که خونه باباجون اینا بودم خواهر گلم کیمیا اومد پیشم و دفتر انشاشو داد به من.با خوندنش کلی خندیدم.صادق هم وقتی خوندش از کیمیا خواهش  کرد اون برگه رو از دفترش جدا کنه و به عنو...
20 خرداد 1392

یه دعوت وبلاگی

پسرک قشنگم سلام.خاله فائزه مامان مهدیارجون مارو به یه مسابقه وبلاگی دعوت کرده.ضمن تشکر از این خاله مهربون و به رسم ادب به سوالات مسابقه جواب میدیم. لازم به ذکره که الان شیربچه مامان خوابه وباید تند تند جواب بدم. 1:بزرگترین ترس توی زندگی چیه؟؟ از دست دادن عزیزانم     2: :اگه 24 ساعت نامرئی بشی چیکار میکنی؟؟؟ فضولی از همه رقم 3:اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن 5 الی  12حرفت رو داشته باشه آن چیست؟ چون غول چراغ جادوست پس آرزوی مادی میکنم: یه خونه حیاط دار 4: از میان اسب پلنگ و عقاب کدا...
18 خرداد 1392

مادرم - فرشته ای زمینی

  مادرم را هیچ وقت ندیدم که پرواز کند؛   زیرا به پایش... من را بسته بود؛ پدرم را؛ و همه ی زندگیش را ...     یاس ها عطرشان را از بوی تن تو به عاریت می گیرند. شبنم، گل واژه اشک های توست ای شقایق دشتستان صبوری؛ ای هم آغوش پروانه ها؛ ای صفای گل سرخ؛ ای نرگس عشق؛ ای اقاقیای محبت؛ تو شمیم گل محمدی و رایحه گل نسترنی. در سالروز یاد تو، عطر همه گل های شکفته را نثار وجودت می کنم.   با ارز شترین دارایی ام ، زبانم قاصرو واژه ها نارساست از تقدیر الطافت ، از صبوری ات دربرابر بچگی هایم.از گذشتت در مقابل اشتباهاتم و از وقف جوانی و زندگی  ات در مقابل زندگی ام  .فقط...
10 ارديبهشت 1392

سلام بر یاس کبود

بر حاشيه‌ي برگ شقايق بنويسيد گل ، تاب فشار در و ديوار ندارد سلام بر غمگینانه ترین روایت ولایت! امروز جان علی از تن مفارقت کرد، گرد یتیمی بر رخسار مهسای زینب نشست، موسم تنهایی حسن فرا رسید، حسین از همین لحظه، کربلایی شد و طلیعه ی عاشورا بر صحیفه ی راز، تابید.   امروز ٢٥ فروردین 92:  دلم عجیب گرفته بود.خدا یاری کرد و تونستم تو یکی از مراسم ها شرکت کنم.رادمهر پیش بابایی و دایی جون موند و من و مامان جون رفتیم روضه.دوست داشتم رادمهر رو هم میبردم ولی خوابش میومد و ترسیدم اذیت شه. از وقتی مادر شدم تو این مراسم ها و عزاداری ها دلم خیلی زود میشکنه. خدایا فرزندم را محب اهل بیت قرار ده ...
4 ارديبهشت 1392

یک روز دوشنبه

سلام دلبندم روزهای دوشنبه و چهارشنبه یه ویژگی مهم داره و اون اینه که جای بابا و مامان عوض میشه.مامان میاد سر کار و بابا خونه پیش رادمهره. ترم قبل باباجون دوشنبه و چهارشنبه دانشگاه کلاس برداشته بود ولی این ترم  به خاطر تموم شدن مرخصی من و محض وجود نازنین پسر گلمون کنسل کرد. امروز صبح تا بابایی رفت من و شما کلی بازی کردیم و کلی سرلاک خوردیم و کلی لالا کردیم(البته همه این کلی ها از ساعت هفت و نیم تا نه بود).بابایی رسید و محموله رو تحویل گرفت و من هم اومدم سر کار. این روزها یه عالمه پول گوشی برام میاد.دائم از همسری گزارش کار و احوالات پسری رو میگیرم. الان پیامک زده رادمهر سوپش رو خورد و یه آبم روش و در حال کار...
2 ارديبهشت 1392

یادش به خیر

خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند درس‌های سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود   درس پند آموز روباه وکلاغ روبه مکارو دزد دشت وباغ   روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است   کاکلی گنجشککی با هوش بود فیل نادانی برایش موش بود با وجود سوز وسرمای شدید ریز علی پیراهن از تن میدرید   تا درون نیمکت جا میشدیم ما پرازتصمیم کبری میشدیم پاک کن هایی زپاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم   کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت گرمی دستان ما از آه بود برگ ...
1 ارديبهشت 1392

روزهای بدون مامان

رادمهرم، آرام جانم.امروز دومین روز از شروع مجدد کارم هست.با هزاران دل مشغولی و نگرانی شمارو اول میسپارم به خدا و بعد از کلی سفارشات مادرانه به خاله پریسا و باباجون.از خدا میخوام همیشه تنشون سالم و لبشون خندون باشه که دلم به وجودشون قرصه.دیروز وقتی از سرکار برگشتم سر سفره ناهار بغل باباجون بودی و داشت بهت آب قورمه سبزی میداد. با تموم دلتنگی ها از ندیدن ٧ ساعته روی ماهت بغلت کردم.ای جانم.دلم آروم شد. چشات از خستگی خمار بود.همونطوری که سر سفره نشسته بودم سرتو گذاشتی روی شونه هام و لحظاتی بعد دیدم سرت افتاد روی شونه هام و خوابت برد.فدات شم عزیزم .تا حالا به این زودی و این روش نخوابیده بودی.انگار تو هم دلت برای من تنگ شده ب...
13 اسفند 1391

به سلامتی مادر ...

خاله جون این نظر رو تو یکی از پست ها گذاشته.حیفم اومد نذارمش تو وبلاگ   به سلامتیه همه مامانایی که هر وقت صداشون می کنیم میگن : جانم ! و هر وقت صدامون میکنن ، میگیم: چیه ؟ ها . . . ؟! یک مادر می تواند ۱۰ فرزند را نگهداری کند ، اما ۱۰ فرزند نمی توانند یک مادر را نگه دارند ! به سلامتی همه مادر ها . . . به افتخار همه ی مادر های مهربان و دلسوز ، جوانی هایت را با بچگی هایم پیر کردم مرا ببخش ، مادر ، ای تمام هستی من ! به سلامتی همه مادر ها . . . بخاطر اینکه همیشه از غمهامون شنید اما هیچوقت از غمهاش نگفت ! به سلامتیه مادرای با حوصله ای که راه رفتن رو یاد بچه هاشون دادن ، ولی ت...
4 اسفند 1391