رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

یک روز دوشنبه

1392/2/2 13:56
نویسنده : مامان مهسا
390 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دلبندم

روزهای دوشنبه و چهارشنبه یه ویژگی مهم داره و اون اینه که جای بابا و مامان عوض میشه.مامان میاد سر کار و بابا خونه پیش رادمهره.چشمک

ترم قبل باباجون دوشنبه و چهارشنبه دانشگاه کلاس برداشته بود ولی این ترم  به خاطر تموم شدن مرخصی من و محض وجود نازنین پسر گلمون کنسل کرد.ماچ

امروز صبح تا بابایی رفت من و شما کلی بازی کردیم و کلی سرلاک خوردیم و کلی لالا کردیم(البته همه این کلی ها از ساعت هفت و نیم تا نه بود).بابایی رسید و محموله رو تحویل گرفت و من هم اومدم سر کار.

این روزها یه عالمه پول گوشی برام میاد.دائم از همسری گزارش کار و احوالات پسری رو میگیرم.بازنده

الان پیامک زده رادمهر سوپش رو خورد و یه آبم روش و در حال کارخرابیه.نگرانقربون پسر نازم برم.ماچ

امروز اومدم مدرسه و  سایت مدرسه رو یه سروسامانی دادم.رفتم اتاق پرورشی عکس های مراسم و جلسات رو گرفتم تا بذارم تو سایت.مدیر و معاون رفتن بازدید از مدارس دیگه.آخه هفته مشاغله .

 مسئول بخشنامه ها میاد و دوتابخشنامه میده دستم.میگم اینا مربوط به خانوم فلانیه نه من.میگه مدیرجان گفته بده مهسا اگر سختش بود از فلانی هم کمک بگیره.ما هم گفتیم چشم.افسوس

روبروی اتاق ما رشته کودکیاری غرفه چیدن.اعصاب برامون نمونده.دائم صدای بلند خنده هاشون میاد.از بس حرف میزنن.بهشون میگم یه نفرتون اینجا بمونید بقیه برین کلاس.تو چشام نگاه میکنن جز یه لبخند هیچی نمیشنوی.صدای جیغ از یه کلاس میاد.دونفری با همکارم میریم ببینیم چه خبره؟یکی از بچه های کارگاه 10 در رو از اون طرف قفل کرده.حالا چه طوری ؟ الله اعلم.همکلاسیهاش با تمام توان به شیشه میکوبن و از خنده غش کردن.من :فلانی نکن دستت میبره.باز هم خنده تحویل میگیری و تکرار کوبیدن ها.فریادی سرشون زدم که احساس کردم گلوم پاره شد.عصبانیتازه یه کم سکوت حکمفرما شد و دخترک شیطون اومد کنار و زنگ زدیم سرایدار اومد در رو باز کرد.نگران

یکی از بچه ها:خانوم کامپیوتر ما خاموش شده دیگه روشن نمیشه.کدوم سایتی ؟ B .خانوم فلانی نیست؟نه اون ساختمونه.باشه الان خودم میام.سیماش وصله .آره خانوم.دکمه پشت کیس روشنه؟آره خانوم.باشه الان میام چک میکنم.در رو میبندم و تا تا پایین میرم.دبیر احوالپرسی میکنه و من هم جواب میدم.کدوم سیستمه؟این.   سیمش وصله.دکمه هم on هست.یه نگاه اینطرف و یکی اون طرف گفتم مانیتور روشنه؟خودم دیدم دکمش خاموشه.از زیر میز نگاه کردم و میبینم با پاهاشون زدن سیم قطع شده(ای خدا از دست این شیطونا چه کار میشه کرد.)ببخشید خانوم حواسمون نبود مانیتور خاموش شده.خواهش میشه.دوباره این همه پله رو میرم تا بالا.

خدایا با این نسل جدید چه کار میشه کرد؟ سرپرست  ها هم مشغول رسیدگی به اوضاع اون ساختمونن (چون مدیر و معاون نیستن).حالا بیان و شرح وظایف تعریف کنن برای مشاغل.خودم هم نمیدانم شرح وظایفم چیست . معاون؟خدمتگزار؟دفتردار؟امور فناوری؟سرپرست؟فقط میدانم همه را به موقعش انجام میدهم و میدانم خیلی از پدران و مادران این بچه ها چشم امیدشان به ماست.شاید فرجی در رفتار و گفتارشان بشود.شاید روزنه ای به آینده روشنشان گشوده شود.

امروز از بس با سیستم کار کردم چشم و دستم دیگه مال خودم نیست.پیش خودم میگم حقوق امروزم هم حلال شد.یه فرصتی هم که برای استراحت گیر میارم میام و به وبلاگ رادمهر سر میزنم.

اتاق من و یکی از همکارهای فابریکم طبقه بالاست و همکار خدماتیمون سختشه بیاد بالا و چای بیاره.بعضی وقتا دونوبت چایی رو یکی میکنن و میارن و بعضی وقتها زنگ میزنن میریم پایین.بعضی وقتها هم خودمان میرویم ساختمان بغلی و چای میریزیم ومیخوریمو برمیگردیم.امروز یه بار چایی آوردن و الان دلم یه چایی لبسوز لبدوز میخواد ولی ....ناراحت

نیم ساعت دیگه زنگ میخوره و با این حالت سستی یه هو یادم میفته الان میرم خونه و وجود یه فرشته ناز خستگی رو از تنم در میبره.قلب

از سر کار که میرسم یه سلام بلند میدم و رادمهر هرجا که باشه با هزار زحمت سرش رو به طرف در میچرخونه و یه لبخند قشنگ میزنه و از روی شوق بلند میگه اینگی  ... و انگار نه انگار از صبح این همه خسته شدی و اعصاب برات نمونده.دوباره جون میگیرم و باز هم مادر میشوم برای دردانه ام.ماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

خاله پریسا
2 اردیبهشت 92 17:50
سلام مهسای گلم خوبی خواهری؟؟اولش بگم که کلی با این پستت خندیدم جانم بشی تو
الهی بمیرم برات چه میکشی با ایب بچه های زبان نف...


سلام عزیزم.قربونت برم.خوشحالم که موجبات لبخند تو فراهم شد عزیزم.
خاله پریسا
2 اردیبهشت 92 17:51
خوش به حال رادمهر که چنین مامان گلی داره


فدای تو بشم عزیزم که اینقدر نظر میذاری واسه گل پسری
خاله پریسا
2 اردیبهشت 92 17:52
صبورانه در انتظار زمان بمان هر چیز درزمان خودش رخ میدهد باغبان حتی اگر باغش راغرق آب کند٬ درختان خارج از فصل میوه نمی دهد
خاله پریسا
2 اردیبهشت 92 17:54
نوشته هایی از دقایق خوب وبد زندگی زندگی همین ایستادنهای مدام است مادر =صبر
خاله ی فیلسوف
2 اردیبهشت 92 18:00
مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم . اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
خاله پریسا
2 اردیبهشت 92 18:14
فدای اون بچه بشم که اینقدر صبوره وای نگو روزایی که با هم تنهاییم چه حالی میده


خوش به حالتون خاله جون
علامه كوچولو
4 اردیبهشت 92 8:47
سلام عزيزم
خدا قووووووووووووووووووووت
اخيييييييييي چقدر دلم براي مدرسه تنگ شددلم لك زده برا دست انداختن دبيرها البته بچه خوبي بودمااااااااااا
خداااااااااااااااااااي من دو خط اخر اشك به چشام اورد ...........دلم گرفت براي روزهاي مشابه!تنهايي بچه هامون..دوري و تحمل طاقت فرساي اين دوري..خدا كنه بزرگ شدند حلالمون كنند
به نظرت ميشه مهساجوووووووون اون زمان بگن مامان دستت درد نكنه به خاطر اسايش من رفتي سركار


سلام عزیزدلم.من هم دلم برای مدرسه تنگ شده.مادر خودم معلمه.الان هم سر کار میره.ازش گله مند نیستم ولی بهش میگم میتونستی در دوران کودکی ام ساعات کمتری تدریس بگیری و بیشتر پیش من باشی.انشالله خدا کمکم کنه خودم میخوام این شرایط رو برای رادمهر ایجاد کنم و با مرخصی گرفتن یا راضی شدن به حقوق کمتر و کار کمتر بیشتر پیشش باشم.مطمئن باش نسل جدید خیلی فهمیده تر از ما میشن و شرایطمون رو درک میکنن و حلال کردن که هیچ بلکه قدردانی هم میکنن.بووووووووس واسه شما و علامه کوچولو