رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

انشای تابستونی

1392/3/20 23:02
نویسنده : مامان مهسا
2,569 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای گلم.سلام شیربچه مامان

یادم میاد تو دوران راهنمایی یا دبیرستان معلمای ادبیاتمون اولین زنگ انشا میومدن سر کلاس و پای تخته با گچ یا ماژیک مینوشتن : موضوع انشا   " تابستان خود را چگونه گذرانده اید."خیال باطل

با اون همه ذوقی که به خرج میدادم تو نوشتن و کلی آسمون ریسمون میبافتم تا دو صفحه انشا پر شه ، خیلی وقتا هم فرصت خوندنش پیش نمیومد و کلی میخورد تو ذوقم.ناراحت

اینارو گفتم که پیش گفتاری بشه واسه این مطلب :

پارسال بعد از تولد رادمهرخان ، یه روز که خونه باباجون اینا بودم خواهر گلم کیمیا اومد پیشم و دفتر انشاشو داد به من.با خوندنش کلی خندیدم.صادق هم وقتی خوندش از کیمیا خواهش  کرد اون برگه رو از دفترش جدا کنه و به عنوان یادگاری بهش بده.خاله جونی هم با اشتیاق قبول کرد و الان اون برگه تو دفتر خاطرات رادمهرجونه.بغل

موضوع از این قراربود که طبق عادت هرسال معلم خاله جون عنوان انشای اولین روز مدرسه رو " تابستان خود را چگونه گذرانده اید." داده بود.خاله هم با ذوق خودش اینگونه نوشته بود:

 

 

 

 

 

 

 

جمله آخرش منو کشته: " اما بیچاره دامادمون، چون هر روز باید یک بسته پوشک بخره"قهقهه

فدای کیمیای کلاس پنجمی ام بشمماچ

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان امیـــــرعلی (پســـرکــــــ شیطـــون)
21 خرداد 92 2:00
وااااااااااااای مهســــا جووووون
این ویروس های لعنتی دست بردار نیستند ...
آآآآآآآآخ بچه ام سوراخ سوراخ شده ...
کاشکی میزدی براش خداروشکــــرامیرعلی با همون آمپول ها خوب شد ...
البته فـــردا آخــــریش و میزنیم ...
ایشالا رادمهـــــر جونم زودی خوب شه ...


انشالله زود خوب میشن عزیزم.خوشحالم امیرعلی قشنگم بهتر شده.خداروشکر
مامان رادمهر جوجو
21 خرداد 92 10:02
عزیزم خاطره خیلی قشنگی بود
آفرین چه کار قشنگی کردید این انشاء برای همیشه یادگاری موند


بله.واقعا نگاهش می کنم کلی دلم برای اون روزا تنگ میشه
♥ نیم وجبی ♥
21 خرداد 92 13:44
عزیزم
چقدر بامزه نوشته


مرسی گلم.
مامان ستیانفس
22 خرداد 92 10:06
با دیدن این پست یاد مدرسه و زنگ انشا افتادم
خیلی جالب بود
من همیشه از زنگ انشاخوشم می اومد


جداً؟ منم خیلی زنگ انشا رو دوست داشتم.چون زبان نوشتاریم از گفتاریم بهتره
فائزه مامان مهدیار
27 خرداد 92 14:41
آفرین خاله جون چه انشای شیرینی کلی خندیدم واسه جمله آخرش
اما مهسا جون این پستت منو برد به زنگ انشا که واسه همه بچه های کلاس انشا مینوشتم
به جاش اونا هم واسه من نقاشی هام رو میکشیدند چون من اصلا نقاشی بلد نبودم

جالب بود!


خواهش میشه عزیزم.پس شما هم اینکاره بودی
ک مثل خاله کیمیا
26 تیر 92 19:02
خواهش میکنم ولی من انقدر هم بد خط نیستم چون ساعت اخر کلاسمون بود هی خدا خدا میکردم که کلاسم تموم شه به خاطر همین میخواستم زودتراز همه بیام خونه پیش جوجو