هوای ابری دلم ...
چندوقتی بود دلم غصه داشت.حوصله نداشتم.کمی عصبی بودم ولی به روی خودم نمی آوردم.نگاهم به نگاهت که گره میخورد بغض گلومو میگرفت و بعضی شبها هم وقتی کنارت آروم میگرفتم بغض فروخوردم میترکید و چشمام بارونی میشد.دوست نداشتم این حالتم رو کسی ببینه.حتی بابایی.با چشمای خیسم نگات میکردم.نگاه به صورت معصوم و پاکت.نگاه به چشمای قشنگت.به تن پاک و کوچولوت که چه قدر وابسته به من هستی وبیشتر از تو ، من به تو وابسته شدم.به آینده روشنت که در دوردستهای ذهنم تصورش میگردم.دوراهی دیوونم میکرد.به خیلی از مادرهای دیگه غبطه میخوردم ولی یاد مامان جون خودم میافتادم که چه قدر صبوری کرده و شرایط الان من رو اون موقع ها داشته ،انرژی میگرفتم و میگفتم این نیز بگذرد....