رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

هوای ابری دلم ...

چندوقتی بود دلم غصه داشت.حوصله نداشتم.کمی عصبی بودم ولی به روی خودم نمی آوردم.نگاهم به نگاهت که گره میخورد بغض گلومو میگرفت و بعضی شبها هم وقتی کنارت آروم میگرفتم بغض فروخوردم میترکید و چشمام بارونی میشد.دوست نداشتم این حالتم رو کسی ببینه.حتی بابایی.با چشمای خیسم نگات میکردم.نگاه به صورت معصوم و پاکت.نگاه به چشمای قشنگت.به تن پاک و کوچولوت که چه قدر وابسته به من هستی وبیشتر از تو ، من به تو وابسته شدم.به آینده روشنت که در دوردستهای ذهنم تصورش میگردم.دوراهی دیوونم میکرد.به خیلی از مادرهای دیگه غبطه میخوردم ولی یاد مامان جون خودم میافتادم که چه قدر صبوری کرده و شرایط الان من رو اون موقع ها داشته ،انرژی میگرفتم و میگفتم این نیز بگذرد....
4 اسفند 1391

بابایی پرمشغله

چندوقتیه به بابایی میگم یه کم واسه وبلاگ رادمهر کوچولو وقت بذار. با هم وبلاگش رو ساختیم و باید با هم تکمیلش کنیم.نویسنده هاش مامان و بابا هستن ولی شما چیزی ننوشتی.البته بابایی اوقات فراغتش رو پیش شماست.الان هم چندماهیه بعد اومدن از سرکار با دوستانش روی چند تا مقاله کار میکنن تا ایشالا accept بشه و واسه رزومه دانشگاهی و شغلی بابایی مفید واقع بشه.بابایی داره  تلاش میکنه که در آزمون دکترا قبول بشه و با جون و دل درس میخونه و به رشته اش علاقه داره و از وقتش میزنه و مشکلات درسی دوستان و اطرافیان رو حل میکنه.ایشالا خدا هم آرزوشو برآورده می کنه.قول داده به محض تموم شدن مقاله ها بیاد و یه صفایی به وبلاگ پسر قشنگش بده.ا...
7 بهمن 1391

یادداشت برای همسری

صادق عزیزتر از جانم به یک چشم به هم زدن 9 ماه سپری شد و در این مدت دلسوزی ها و فداکاریها و همدردی های تو بود که اینچنین من راشاد و سلامت نگه داشت و سختی های دوران بارداری را برایم شیرین و قابل تحمل ساخت.نمیدانم چگونه قدردان زحماتت باشم.چه شب بیداریها که با من تحمل کردی و چه اشک ها که از گونه های خیسم زدودی و چه رنج ها که به خاطر من متحمل شدی.هیچوقت نمیتوانم اینهارا جبران کنم فقط از خدا میخواهم دعاهایت را مستجاب کند و انچه خیر است را برایت مقدر سازد و همیشه تورا برای من نگه دارد.سلامتی ، شادکامی ، پیشرفت روز افزونت آرزوی من است. همسر مهربانم -بابای پسرم-صادق جونم خیلی دوست دارم.خیلی ...
9 شهريور 1391

فقط ده روز مونده

قشنگترین هدیه خدا سلام.خوبی گلم؟ببخشید این مدت اینترنت نداشتم بیام و برات بنویسم. امروز که دارم برات مینویسم ده روز مونده به دیدار روی ماه شما گل پسر.مشتاقانه من و بابایی و خانواده هامون منتظر دیدارتیم.مامان دیگه شبها خواب نداره.همش به تو فکر میکنم.برام سخت شده کارهای عادی و روزمره رو انجام بدم.باید یه نفر کمکم کنه.فقط میدونم شما خیلی ناز و قندعسلی عزیزم.الان خونه باباجعفر هستیم.خاله پریسا و عمو مهدی دیروز از سفر اومدن و برای شما سوغاتی های نازی خریدن.دستشون درد نکنه.خیلی دوست داریم مامان جون.دیگه داریم بساط ورود شما شازده پسر رو از جون و دل اماده میکنیم. ...
5 شهريور 1391

شمارش معکوس-ماه آخر بارداری

سلام رادمهر گلم.شروع ٩ ماهگیت مبارک عسلم.ایشالا یه ماه دیگه به جای اینکه واسه دنیای جنینیت پیام بذارم واسه دنیای زمینیت پیام میذارم همه چیز مامان. فرشته کوچولو دیروز مامانو ترسوندی.جواب آزمایشم زیاد خوب نبود.تا شب نگران بودم و بالاخره بابایی به همراه کیمیا جون منو برد بیمارستان فشارم رو دوبار گرفتن و دوباره آزمایش دادم.خداروشکر همه چی خوب بود و خیال هردومون راحت شد.از بس تو شیطون بلایی مامان.دوروز بود تکونات کمتر شده بود ولی امروز بازم داری جاتو وا میکنی عزیزم.همش کش و قوس میدی خودتو. دیشب افطار خونه مامان جمیله اینا بودیم و کلی ماکارونی خوردم تا شما آقا پسمل تپلی بشی.     امروز ٢٠ ماه رمضونه.امشب خو...
19 مرداد 1391

دلنوشته از نوع رمضان

    گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم … گفتی: فانی قریب .:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::.   گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم… کاش می‌شد بهت نزدیک بشم … گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) ::.  گفتم: این هم توفیق می‌خواهد! گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.  گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی … گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰...
11 مرداد 1391

شمارش معکوس

سلام رادمهر قشنگم.خوبی عزیزم؟الان شما ٣٣ هفته و ٦ روزته.دیگه یواش یواش روزای بی تو بودن داره تموم می شه و لحظه دیدارمون نزدیک   امروز دوم ماه مبارک رمضونه و اول تیرماه.از صبح نشستم دارم وسایل سیسمونیتو مرتب و تزیین می کنم تا واسه اومدنت آماده باشه مامان جون. ساک بیمارستانتو آماده کردم.  دوروز دیگه یعنی ٣ مرداد پنجمین سالگرد ازدواج من و باباجونه. تصمیم گرفتیم امسال به جای هدیه واسه هم دیگه واسه شما گل پسر یه یادگاری خوب بخریم.خیلی دوست داریم مامان جون.دیروز بابایی می گفت نمی دونم چرا اینقد به این نی نی کوچولو وابسته ام و هنوز نیومده اینقدر دوستش دارم.امروز هم صورتشو گذاشته بود کنار دلم و می گفت ...
1 مرداد 1391

دردسرهای شیرین بارداری

  عسل مامان دیروز با مامان جمیله رفتیم پیش خانم دکتر و آزمایش و سونو رو نشون دادیم.خداروشکر همه چی خوب بود . فقط خانوم دکتر گفت باید آزمایش گلوکزم تکرار شه چون کمی صبحونه خورده بودم.آخه شما گل پسر خیلی شکمویی و صبح ها مامان رو بیدار می کنی. تا الان هم بریچ هستی و نمی دونم کی قصد داری برگردی عشقم.دیشب خیلی سخت خوابیدم مامان جون.تا صبح کمر و لگنم درد می کرد.دعا کن واسه مامان.   این روزها باباجون خیلی هوامو داره و بهم میرسه.بیشتر کارهارو انجام میده .یه شب از پادرد اشکم درومد و باباجون با آب داغ کلی پاهامو ماساژ داد تا بهتر شد و خوابیدم.باباجون عشق منه.خیلی ماهه.هردوتونو دوست دارم. ...
24 تير 1391