رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

از 16 ام تا 16 ام

1392/7/19 10:26
نویسنده : مامان مهسا
587 بازدید
اشتراک گذاری

.: رادمهر جان تا این لحظه ، 1 سال و 1 ماه و 7 روز و 20 ساعت و 56 دقیقه و 38 ثانیه سن دارد :.

قندعسلم سلام.

با وجود همه مشغله ای که دارم فعلا یه کوچولو فرصت کردم و اومدم که وبلاگتو آپ کنم.

و اما اخبار 16 شهریور تا 16 مهر ماه

اول و مهمتر از همه اینکه رادمهرجونی بدون کمک دو سه قدم راه میره.ده روزی میشه که  مامان و بابا بیشتر روز رو در حال تاتی بردن شما هستن.رادمهر یاد گرفته از دست من و باباش میگیره و بلند میشه و زود شروع میکنه به راه رفتن و ما هم مجبوریم پابه پاش راه بریم و تشویقش کنیم.اینقدر شوق راه رفتن داره که بیشتر مسیر رفت و آمد رو میدوئه و گامهاشو تند تند برمیداره.بغل

اگر کسی کنارش نباشه از مبل و صندلیها میگیره و دور تا دور خونه با قدمهای کوچولوش گشت میزنه.ماچ

این روزها عاشق نورپردازیهای مغازه ها و خیابوناست.ما هم مجبوریم اطاعت امر کنیم و به خاطر رادمهر 5 دقیقه ای نورپردازی ببینیم.مخصوصا از نوع چشمک زن.نیشخند

لغات بیشتری رو میتونه بگه البته هنوز هم نمیفهمیم چی میگهچشمک مثلا آدا آدا آدا آدا. دودودودیدی.ماماماما.در واقع هر چی میگه رو چند بار تکرار میکنه.ولی مامان هنوز هم سردسته کلماته و خوب ادا میکنه.مژهناگفته نماند که هر چی به زبون میاره با لحن مردونه و از ته گلوش ادا میکنه.قربون پسرم بشم.

از هفته قبل رادمهر دیگه مهدکودک نرفته.چون اذیت میشد و با رفتن ما گریه میکرد.به پیشنهاد بابایی قرار شد یک روز پیش پدرجون بمونه و یک روز پیش باباجون و بقیه روزای هفته رو هم من و بابایی هماهنگ کردیم که پیشش باشیم.از همین جا از بابابزرگای مهربون و دلسوز قدردانی میکنم.انشالله رادمهرجونی بزرگتر شد، بتونه زحماتتون رو جبران کنه.قلب

گل پسرم الان شش تا دندون بالا و دوتا هم پایین داره.لبخند

وابستگی هاش به مامان و بابا داره تشدید میشه و معمولا تو مهمونیا غریبی میکنه و گاهی هم گریه.معمولا بابایی مجبورمیشه ببردت  بیرون از مهمونی و مشغولت کنه یا توی حیاط بچرخونه تا کمی آروم شیافسوس

خیلی کم خوابی.پابه پای مامان و بابا بیداری و صبح ها هم کارمندی بیدار میشی.بین 6 تا 7صبحنگران

پسرک نازم سه روزه سرماخورده و قراره امروز ببریمش دکتر.این سه روز سعی کردم بهت دارو ندم ودارو و جوشونده گیاهی بدم بهت. فدات بشم مامانی.میدونم خیلی اذیت میشی.شبها از گرفتگی بینی و گلو نمیتونه بخوابه و روزها هم بیقرارهناراحت

اعتراضش رو با کلمات عجیب و غریبش بیان میکنه.مخصوصا لحظه لباس عوض کردن و اماده کردنش برای بیرون.یا وقتی دوست نداره سوار تاب بشه و ما سوارش میکنیم.با صدای بلند هرچی دلش بخواد میگه و من و بابایی هم کلی بهش میخندیم.فدات شم نفسیخنده

بسیار محتاط شده و دیگه اون پسرک شیطونی که دائم توی آشپزخونه جولان میداد نیست.اگه کسی توی آشپزخونه نباشه وارد نمیشه .هنوز هم به لباسشویی و صدای جاروبرقی و سه شو آر علاقه داره ولی از راه دورزبان

فلش مامان و بابا پر شده از کارتون و کلیپ های عمو پورنگ.قرار شده من یکی دیگه واسه خودم بخرم.چون پسری خیلی عموپورنگو دوست داره.آهنگ اتل متل جوجمون هم نازه هم ملوسه رو خیلی دوست داره.فکر کنم چون توش اتل متل داره رادمهر فکر میکنه عموپورنگ داره باهاش بازی میکنه.خنده

فعلا عکس ندارم.انشالله پست رو با عکساش تکمیل میکنم.

فدای پسر قندعسلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

الهام
19 مهر 92 11:30
سلام.منم مثل شمامجبورم گل پسرم رومهدبذارم..ماهم اپیم سربزنید


چشم حتما
میترا
21 مهر 92 12:40
راه رفتنت مبارک


ممنون خاله جون
خاله پریسا
22 مهر 92 10:53
الهی خاله به فدایت گل پسر جان