اولین پست زمستونی با یه وروجک 16 ماهه
سلام جیگرطلای مامان.
این اولین پست زمستونیه.البته خونه ی ما با حضور یه گوله ی آتیش پاره و نمکی گرمه گرمه.
خدا خودش میدونه که خیلی سرم شلوغه و برام سخته بیام وبلاگتو آپ کنم و از شیرین زبونیا و شیرین کاریهای جدیدت بنویسم که حسابی باهاشون دل مامان و بابارو میبری.
سه روز در هفته میرم مدرسه.صبح ها از ساعت پنج و نیم بیدار باشه که به موقع به سرویس برسم.سرویسمون شش و نیم حرکت میکنه که هشت برسیم منطقه.ساعت دو هم هنرستان تعطیل میشه و باز هم با سرویس میام و وقتی میرسم حدود سه و نیم چهار عصره.البته بابایی لطف میکنه و با گل پسر قند عسل میان دنبالم و کلی به من مزه میده.تا ناهار بخوریم و یه استراحت کنم دو ساعتی میگذره و بعد هم آماده شدن برای فردا و اینطوری واقعا به هیچ کاری نمیرسم.مخصوصا نوشتن وبلاگ پسری.
این یه دورنمای کوچولو از محوطه اطراف مدرسه است.روزهایی که کلاس هستیم و تو سایت نیستیم با این منظره کلی ذوق میکنم.
اینم یه فرشته ی کوچولو که با باباش اومده سراغ مامانش.هر وقت رادمهر منو میبینه که دارم نزدیک ماشین میشم از خوشحالی همش ورجه وورجه میکنه و میخواد بال دربیاره.خبر نداره که من هزار بار بیشتر دلم براش تنگ میشه.
این روزها اینقدر رشد و تغییر رفتار و حرکات و یادگیریهای رادمهر زیاد شده که ثبت کردنشون توی ذهن و دوربین کار سختیه.پس بریم سر اصل مطلب
آقا رادمهر ما هنوز هم دلش نمیخواد حرف بزنه و فقط کلمه ها و واژه هایی که مخصوص خودشه به زبون میاره.مثل آگومه ( با میم تشدید دار) یا زا زا زا یا مام مام (یعنی مامان) - مب مب -آزازازا-کلا زرگری حرف میزنه و وقتی ما منظورش رو متوجه نمیشیم بهونه میگیره و بعضی وقتا گریه میکنه.فدات شم.ببخش مامانو
با زبون بی زبونی مقصودشو به ما میگه و مثلا اگه چیزی بخواد میاد و هر طور که شده ، براش هم اصلا مهم نیست طرف مقابل در چه حالتیه دستشو میگیره و میبره.مخصوصا برای درباز کردن .حالا هر دری باشه
دو هفته ایه چیزهای کوچیک رو با قدرت پرت میکنه.جایی خونده بودم که از 15 تا 18 ماهگی اوج این حرکت برای بچه هاست .دوست داره وقتی اسباب بازیهاشو پرت میکنه ما هم باهاش همکاری کنیم و پرت کنیم.فکرشو بکنید وقتی پدر و پسر مشغول پرتاب کردن اسباب بازی میشن که معمولا با قهقهه های شدید رادمهر همراهه خونه چه طوری میشه.
خجالتی شده و وقتی کسی رو که دوست داره میبینه مثلا خاله پریسا رو بعد از دو سه روز میبینه دستاشو میگیره جلوی چشماش و از خجالت آب میشه .یا وقتی توی تلویزیون تبلیغ و کلیپهای مورد علاقه اش رو میبینه.فدای حیا و شعورت بشم.
رادمهری عاشق بازی کردن با موهای من شده.هر وقت میشینم و در حال کتاب خوندن یا کار با سیستم هستم میاد و انگشتای کوچولوی توپولشو روی موهام میکشه و از این کار خوشش میاد.کوشولوتر بود موهامو میکشید.ولی الان با محبت تر این کارو انجام میده
خیلی دوست داره براش کتاب بخونیم و با علاقه سرشو میاره روی صفحات کتاب و اصلا نمیذاره ببینیم چی داریم براش میخونیم.
مدل خوابیدنش هم عوض شده.در طول روز معمولا یه ساعت صبح و یه ساعت عصر میخوابه و شبها هم از 11 تا 7 صبح خوابه.بعضی وقتها بابایی از سر کار پیامک میده کارمندِ بابارو بیدار کن دیرش نشه
چند روز پیش شازده پسر ساعت 7 صبح بیدار شده بود و من و بابایی هم روز تعطیل بود و غرق خواب بودیم و اصلا متوجه بیدار دنش نشدیم.رادمهر هم میخواسته از تختش بیاد پایین که افتاد و صدای افتادنش بیدارمون کرد.یعنی محافظهای تخت هم هیچ تاثیری در شیطنت کردن وروجکمون نداره.خداروشکر سرش افتاد روی پای من وگرنه نمیدونم چی میشد.از اون شب به بعد کنار خودمون میخوابونیمش.
این هم اوضاع خواب مامان و بابای رادمهر
چون دندونای تختش در حال درومدنه و سه تاش هم نصفه و نیمه درومده دیگه کمک کم دارم شیر شب رو ازش میگیرم که دندوناش پوسیده و خراب نشه.تجربه ثابت کرده شبهایی که دیر شام میخوره و خوب میخوره تا صبح بیدار نمیشه ولی اگه گرسنه باشه حتما باید شیر بدیم بهش چون تا صبح خواب خرگوشیه.
لوگوها و ماشینهای موزیکال جزو بهترین سرگرمیهای رادمهر هستن و تو قسمت تصویری هم عموپورنگ و پیامهای بازرگانی و تیتراژ اخبار.
رادمهرو هر جا ببریم یکی از ماشیناشو با خودش میاره.حتی وقتی خرابکاری کرده و میبریم بشوریمش
یاد گرفته خودش کامیونش رو برعکس میکنه و با چرخاش بازی میکنه.خیلی به این کار علاقه نشون میده.ماشینای کوچولوشم به خاطر چرخیدن چرخشون دوست داره.یه ماشین دستش میگیره و باهاش این طرف و اون طرف میره و غرق در چرخیدن چرخها میشه.
پریروز بابایی به رادمهر گفت رادمهرجون ساعت چنده.رادمهر زود رفت و به ساعت دیواری پذیرایی نگاه کرد ،باورمون نمیشد ، برای محکم کاری صادق دوباره پرسید رادمهرجون ساعت چنده: این بار رادمهر دست باباشو گرفت و برد و به ساعت روی دیوار پذیرایی نگاه کرد.آفرین باهوش مامان.با وجودیکه ما تا اون موقع آموزشی در این مورد بهش نداده بودیم.
پسرک نازم ، باباصادق برام یه گوشی خیلی خوشگل و گرون خریده که از این به بعد عکسای خوشگلتری از پسرکم بگیرم و هم تو سرویس باهاش مشغول شم و حوصله ام سر نره.گوشی قبلی منم برداشت برای خودش .هرچی بهش گفتم برای خودتم بخر نخرید.
از دست قندعسل شیطون نه میتونیم صبحانه نه ناهار و نه شام بخوریم نه میتونیم تنقلات بخوریم و نه با موبایل و لپتاپ کار کنیم.چیز محالیه این روزها.البته نه فقط من و بابایی بلکه بقیه هم ازاین امر مستثنی نیستند و فضول خان هرجا چیز مشکوکی ببینه سرک میکشه.سر سفره با قاشق هر چیزی توی ظرفها باشه بیرون میریزه و کاسه و پیاله هارو برعکس میکنه و .... .
چیز عجیبی که این دو روز اتفاق افتاد این بود که چند روزی ما خونه باباجونم و پدرجون نرفته بودیم آخه هوا خیلی سرد بود.میترسیدیم رادمهر مریض شه . روز جمعه سراغشون رفتیم . رادمهر وقتی هر کدوم از بابابزرگاشو دید تا چند دقیقه بغلشون چسبیده بود و اصلا به هیچ کس محل نمیذاشت.طوری بود که هر وقت میبردیمش حموم گریه میکرد. ولی اونروز با باباجعفر رفت حموم و اصلا صدای گریه اش نیومد.الهی فدات شم که دلت تنگ شده بود.
از بغل پدرجون حتی بغل مامان و باباش هم نیومد
شب یلدا مصادف شد با روزهای کاریه من.یعنی شنبه و یکشنبه.وقتی از مدرسه برگشتم خیلی خسته بودم.خدا خدا میکردم برای باباجون اینا مهمون نیاد و برم بخوابم.خدا خواست و کسی نیومد و با خیال راحت رادمهرو سپردم به باباصادق و رفتم لالا.البته قبلش یه سفره ساده و قشنگ مامان جونم با کلی تنقلات و میوه و کتاب حافظ تزیین کرده بود و از خودمون پذیرایی کردیم.ولی نشد عکس بگیرم.فقط عکسای سفره شب یلدای بچه های کلاسمو میذارم.
این شلوار سرهمی رو مامان جون برات بافته.خیلی نقل میشی وقتی میپوشیش.
رادمهر اومده و دستمو گرفته که از پای سیستم پاشم و باهاش برم.نمیدونم باز چه فکری تو سرشه .فعلا خدانگهدار تا پست زمستونی دیگه.
در آغاز زمستان هرگز زمستانی مباد بهار آرزوهایت