رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

همدل با رباب

سلام. خیلی وقته مشغله های کاری و تدریس و تغییر کتب درسی بچه های هنرستان و مهمتر از همه راه رفتن شازده پسرمون فرصتی باقی نمیذاره برای نوشتن در این دنیای مجازی.چون رادمهر فقط دوست داره تو خونه قدم بزنه و ما هم باید مراقبش باشیم که در حین راه رفتن آسیب نبینه.گرچه دلم برای همه دوستای گل وبلاگیمون و نینیهای نازشون تنگ شده ولی چاره ای نیست.خیلی عکس از رادمهر تو لپتاپ دارم و خیلی هم مطلب برای نوشتن.انشالله بعد از این ایام میام و همشو میذارم تو وبلاگش.ولی تو این ایام دل و دماغی برای نوشتن شیرین کاری های پسرکم نیست.فقط اومدم بگم رادمهر 14 ماهه ما در تاریخ 17 آبان 92 همپای دوستای کوچولوش برای لبیک گفتن به امام حسینش (ع) در مراسم شیرخوارگان حسینی شر...
20 آبان 1392

شازده پسرمون راه میره

سلام.قندعسلم خیلی وقته نمیتونم بیام و توی وبلاگت از شیرین کاریها و مهارتهای جدیدت بنویسم.مامانو ببخش.خیلی درگیر مدرسه و کار شدم.کتاب بچه ها هنوز نرسیده و مجبورم از سایت براشون بگیرم و پرینت کنم.موندم مسئولین ذیربط توی تابستون چی میکردن؟ بگذریم.خدارو هزار بار شکر میکنم به خاطر شرایطی که پیش روم گذاشته و خودش تند تند گیر و گره های زندگیمو باز میکنه. دیگه مهد نمیذارمت و قرار شده شنبه ها از 11 تا 2 بعد از ظهر و سه شنبه ها از 8 تا 11 پیش پدرجون باشی و روزهای یکشنبه هم از صبح تا 2 پیش باباجون.واقعا نمیدونم چه طوری لطفشون رو جبران کنم.فقط میتونم براشون هرآنچه خیر و سلامتی هست از خدای مهربون بخوام. آقا رادمهر مامان از روز عید قربان بدون کمک ...
29 مهر 1392

از 16 ام تا 16 ام

.: رادمهر جان تا این لحظه ، 1 سال و 1 ماه و 7 روز و 20 ساعت و 56 دقیقه و 38 ثانیه سن دارد :. قندعسلم سلام. با وجود همه مشغله ای که دارم فعلا یه کوچولو فرصت کردم و اومدم که وبلاگتو آپ کنم. و اما اخبار 16 شهریور تا 16 مهر ماه اول و مهمتر از همه اینکه رادمهرجونی بدون کمک دو سه قدم راه میره.ده روزی میشه که  مامان و بابا بیشتر روز رو در حال تاتی بردن شما هستن.رادمهر یاد گرفته از دست من و باباش میگیره و بلند میشه و زود شروع میکنه به راه رفتن و ما هم مجبوریم پابه پاش راه بریم و تشویقش کنیم.اینقدر شوق راه رفتن داره که بیشتر مسیر رفت و آمد رو میدوئه و گامهاشو تند تند برمیداره. اگر کسی کنارش نباشه از مبل و صندلیها میگیره و دور ت...
19 مهر 1392

اولین روزهای مهر رادمهری

  مدرسـه  ...   مسجـد هر روز من است .   با وضـو بايد رفت ، در كلاسي كه حريم ِحرم ِعاطفه هاست .   این شعر اولین متن روی تابلوی دفتر مدیر هنرستان بود که توجه منو به خودش جلب کرد.طولانی و قشنگ بود.شنبه برم هنرستان از روش مینویسم.دیروز اولین روز حضور و اولین روز رسمی تدریس برایم بود.شب قبل کلی دلهره داشتم و از روزهای قبل تو اینترنت همش مشغول جستجوی روشهای کلاسداری موفق و از این جور چیزا بودم.همه جا خونده یا شنیده بودم اولین روز کلاس خیلی مهمه.نحوه برخورد و نحوه تدریس.خداروشکر از پسش بر اومدم.کتابهای بچه ها هنوز نرسیده بود.منم هر زنگ یه پیش آزمون از بچه ها گرفتم و گفتم کسانی که 85 درصد درست پاسخ بدن یه...
4 مهر 1392

ره توشه های یکسالگی

پسرک کوچکمان یا بهتر بگم مردکوچولوی خانه ما که  تا این لحظه ، 1 سال و 18 روز و 1 ساعت و 24 دقیقه و 32 ثانیه سن دارد  از 12 شهریور 91 تا 12 شهریور 92 دنیایش را با دستان کوچک و تپلی اش با چشمان تیزبین و نگاه معصومانه اش و پاهای چالاکش تجربه کرده. رادمهر یکساله من دو هفته است چند ثانیه ای بدون کمک می ایستد و تالاپی زمین میخورد نازنین من ده روزی می شود که دندانهای نیش بالایش جیک زده. این روزها با غریبه ها غریبی میکنه و اگر خیلی بهش نزدیک بشن یا دستی به سر و رویش بکشن و او دل و دماغ نداشته باشه میزند زیر گریه.البته همراه با جیغ های بنفش به مامان و بابا خیلی وابسته شده و گاهی اوقات از بغلشان پایین نمی آید. صبح ها ک...
29 شهريور 1392

تولد یکسالگی عشقمون

  پسرک عزیزتر از جانم بالاخره زیباترین روز خدا رسید.دوازده شهریور برای ما نوید یک تنفس دوباره است ، نوید عشق پایدار و زندگی زیباتره.   خودمونی بگم ، باوجودیکه یکماهی بود همش ذهنم درگیر تولد پسرک قندعسلم بود ولی شب تولدش به سادگی و قشنگی هرچه تمامتر گذشت. چون لباس تولد گروهی فرشته های شهریوری زنبوری شد منم تصمیم گرفتم یک تولد با تم زنبوری ، ساده اما قشنگ برای عزیزدلم برگزار کنم.باباصادق هم سنگ تموم گذاشت و به هیچ کدوم از پیشنهادهای من نه نگفت. راستی تا یادم نرفته اینو بگم که واکسن یکسالگیتو دقیقا سه شنبه که روز تولدت بود زدیم.البته اجبارا.چون قرار بود یکشنبه بزنیم و کمی کسالت داشتی .بمیرم برای معصومیتت که همیشه رو سا...
18 شهريور 1392

اولین سالگرد حضور یک فرشته

چه زیبا بود احساس شیرین مادرانه ام در پس آخرین روزهای طاقت فرسای بارداری.چه گوش نواز بود اولین صدای تالاپ تولوپ قلب کوچکت که انگار تموم قندهای دنیارو توی دل مامان آب میکرد.چه دل نواز بود لگدهایی که با پاهای کوچولوت برای ابراز وجودت حواله مامان میکردی و من با هر کدومشون کلی انرژی میگرفتم. زیباترین لحظه زندگی ام لحظه ناب دیدار فرشته کوچولوی زندگیم بود که صورت قشنگش رو جلوی چشمان نیمه جونم آوردن و گفتن بیا اینم رادمهرخان. سوسوی ستارگان آسمان در التهاب آمدن توست آمدي و آسمان و زمین  و تمام دنیا را برايم بهشت كردي خورشید بخشنده زندگی ما ، امروز خورشیدآسمان شادمانه ‏ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت ،امرو...
10 شهريور 1392