ماه عسل، ماه خدا
ﺧﺪﺍﯾﺎ ؛ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺯﺷﺖ ﺍﺳﺖ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺭﻓﺘﻦ ! ﺩﺳﺖ ﭘﺮ آمده ام … ﺩﺳﺘﯽ پر ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ، ﭼﺸﻤﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺪ ! یادم میاد 14 یا 15 سال بیشتر نداشتم.مامانم سر خواهرم کیمیا باردار بود.براش مقدور نبود روزه بگیره.ماه های آخرش هم بود.چون سرکار میرفت و میدیدم شبها خیلی خسته به رختخواب میره ساعت کوچک اتاقم رو کوک میکردم و برای سحر یک ساعت زودتر بیدار میشدم و برای خودم و بابا سحری آماده میکردم و دیگه نمیذاشتم مامان بیدار شه. خیلی لذت بخش بود.روز عید فطر هم مامانم لباس قشنگی که خیلی وقت بود چشمم رو گرفته بود هدیه برام خرید و خیلی ازم تشکر کرد.از اون سال شیرینی سحر ها و مخصوصا افطار رمضان مونده تو ذهنم . هرسال لحظه شماری میک...