رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

از 16 ام تا 16 ام

.: رادمهر جان تا این لحظه ، 1 سال و 1 ماه و 7 روز و 20 ساعت و 56 دقیقه و 38 ثانیه سن دارد :. قندعسلم سلام. با وجود همه مشغله ای که دارم فعلا یه کوچولو فرصت کردم و اومدم که وبلاگتو آپ کنم. و اما اخبار 16 شهریور تا 16 مهر ماه اول و مهمتر از همه اینکه رادمهرجونی بدون کمک دو سه قدم راه میره.ده روزی میشه که  مامان و بابا بیشتر روز رو در حال تاتی بردن شما هستن.رادمهر یاد گرفته از دست من و باباش میگیره و بلند میشه و زود شروع میکنه به راه رفتن و ما هم مجبوریم پابه پاش راه بریم و تشویقش کنیم.اینقدر شوق راه رفتن داره که بیشتر مسیر رفت و آمد رو میدوئه و گامهاشو تند تند برمیداره. اگر کسی کنارش نباشه از مبل و صندلیها میگیره و دور ت...
19 مهر 1392

اولین روزهای مهر رادمهری

  مدرسـه  ...   مسجـد هر روز من است .   با وضـو بايد رفت ، در كلاسي كه حريم ِحرم ِعاطفه هاست .   این شعر اولین متن روی تابلوی دفتر مدیر هنرستان بود که توجه منو به خودش جلب کرد.طولانی و قشنگ بود.شنبه برم هنرستان از روش مینویسم.دیروز اولین روز حضور و اولین روز رسمی تدریس برایم بود.شب قبل کلی دلهره داشتم و از روزهای قبل تو اینترنت همش مشغول جستجوی روشهای کلاسداری موفق و از این جور چیزا بودم.همه جا خونده یا شنیده بودم اولین روز کلاس خیلی مهمه.نحوه برخورد و نحوه تدریس.خداروشکر از پسش بر اومدم.کتابهای بچه ها هنوز نرسیده بود.منم هر زنگ یه پیش آزمون از بچه ها گرفتم و گفتم کسانی که 85 درصد درست پاسخ بدن یه...
4 مهر 1392

ره توشه های یکسالگی

پسرک کوچکمان یا بهتر بگم مردکوچولوی خانه ما که  تا این لحظه ، 1 سال و 18 روز و 1 ساعت و 24 دقیقه و 32 ثانیه سن دارد  از 12 شهریور 91 تا 12 شهریور 92 دنیایش را با دستان کوچک و تپلی اش با چشمان تیزبین و نگاه معصومانه اش و پاهای چالاکش تجربه کرده. رادمهر یکساله من دو هفته است چند ثانیه ای بدون کمک می ایستد و تالاپی زمین میخورد نازنین من ده روزی می شود که دندانهای نیش بالایش جیک زده. این روزها با غریبه ها غریبی میکنه و اگر خیلی بهش نزدیک بشن یا دستی به سر و رویش بکشن و او دل و دماغ نداشته باشه میزند زیر گریه.البته همراه با جیغ های بنفش به مامان و بابا خیلی وابسته شده و گاهی اوقات از بغلشان پایین نمی آید. صبح ها ک...
29 شهريور 1392

تولد یکسالگی عشقمون

  پسرک عزیزتر از جانم بالاخره زیباترین روز خدا رسید.دوازده شهریور برای ما نوید یک تنفس دوباره است ، نوید عشق پایدار و زندگی زیباتره.   خودمونی بگم ، باوجودیکه یکماهی بود همش ذهنم درگیر تولد پسرک قندعسلم بود ولی شب تولدش به سادگی و قشنگی هرچه تمامتر گذشت. چون لباس تولد گروهی فرشته های شهریوری زنبوری شد منم تصمیم گرفتم یک تولد با تم زنبوری ، ساده اما قشنگ برای عزیزدلم برگزار کنم.باباصادق هم سنگ تموم گذاشت و به هیچ کدوم از پیشنهادهای من نه نگفت. راستی تا یادم نرفته اینو بگم که واکسن یکسالگیتو دقیقا سه شنبه که روز تولدت بود زدیم.البته اجبارا.چون قرار بود یکشنبه بزنیم و کمی کسالت داشتی .بمیرم برای معصومیتت که همیشه رو سا...
18 شهريور 1392

اولین سالگرد حضور یک فرشته

چه زیبا بود احساس شیرین مادرانه ام در پس آخرین روزهای طاقت فرسای بارداری.چه گوش نواز بود اولین صدای تالاپ تولوپ قلب کوچکت که انگار تموم قندهای دنیارو توی دل مامان آب میکرد.چه دل نواز بود لگدهایی که با پاهای کوچولوت برای ابراز وجودت حواله مامان میکردی و من با هر کدومشون کلی انرژی میگرفتم. زیباترین لحظه زندگی ام لحظه ناب دیدار فرشته کوچولوی زندگیم بود که صورت قشنگش رو جلوی چشمان نیمه جونم آوردن و گفتن بیا اینم رادمهرخان. سوسوی ستارگان آسمان در التهاب آمدن توست آمدي و آسمان و زمین  و تمام دنیا را برايم بهشت كردي خورشید بخشنده زندگی ما ، امروز خورشیدآسمان شادمانه ‏ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت ،امرو...
10 شهريور 1392

سفرنامه رادمهر

سلام.سلام.   رادمهر گلم توی این مدتی که وبلاگتو به روز نکردم کلی اتفاقها افتاد و حسابی مشغول بودیم مامانی. خلاصه کنم که صبح پنجشنبه گذشته یعنی 31 مردادماه برای حضور شما گل پسر در تولد نینیهای شهریور 91 راهی تهران شدیم.ساعت 6 صبح حرکت کردیم که به گرما نخوریم و شما اذیت نشی.تا ساعت 7:30 خواب بودی.به قول بابایی کارمندی میخوابی. رادمهر در مسیر سفر برای دیدن دوست جونیاش اولش دودل بودم برای رفتن و  شرکت در تولد.ولی وقتی شوروشوق بقیه مامانارو دیدم و میدونستم اولین تولد یه فرشته کوچولو وقتی که بزرگتر میشه براش خاطره میشه مصمم به رفتن شدم. بابایی هم کلی همکاری کرد و از وقت درس و کارش زد تا به این سفر بریم. (پسرکم اینارو...
7 شهريور 1392

دردسرهای آتلیه

سلام.اینروزها مشغول آماده سازی مقدمات تولد یکسالگی رادمهرکوچولو هستم.البته تولدش خودمونیه ولی دوست دارم براش یادگاری بمونه.هفته آینده هم قراره بریم تهران پیش دوست جونی های شهریوریش. امروز سه شنبه  22 مرداد ماه تصمیم گرفتیم رادمهرخان رو ببرم آتلیه و چندتا عکس خوشگل در ابتدای 12 ماهگیش ازش بگیریم.صبح وقت گرفتیم و عصر ساعت 5 اونجا بودیم.بقیه شو خودتون حدس بزنید....   رادمهر: "اینجا کجاست دیگه؟منو دربیارین" رادمهر: "مامان نرو، بابایی رو.من عکس نخواستم.بغلم کنین" آها بغل مامان چه حالی میده آی خانوم عکاس گیر نده من لبخند نمیزنم !!! این هم چهره آقارادمهر تا بدونین من و باباش چ...
22 مرداد 1392

شیطونک 11 ماهه

رادمهر 11 ماهه ما این روزها همدم باباش شده ، دلگرمی مامانش شده ، دلخوشی و امید مامان بزرگا و بابابزرگاش شده، همبازی خاله کیمیاش شده ، لپ تپلی خاله پریساش شده ، دل مشغولی دایی مجتبی شده پسرمون این روزها از در و دیوار میکشه بالا.در و دیوار پیدا نشه از مامان و باباش میکشه بالا.کلاً تو کار نشستن نیست.فقط دوست داره بدو بدو کنه ( البته دوست داره ولی نمیتونه ) از این طرف به اون طرف.جاش یا توی آشپزخونه و زیر دست و پای مامانه یا جلوی تلویزیون در حال دیدن عمو پورنگ و خاله ستاره.گاه گاهی به مامان و باباش آوانس می ده و تو روروئکش دو دقیقه ای میچرخه اسباب بازیهاش شده جاروی آشپزخونه !  و برس خودش  !و قاشق چنگال ! ، اسباب بازی مدل بالا...
20 مرداد 1392

شب قدر رادمهر و پایان 11 ماهگی

رادمهرجون آخرین شب قدر هم گذشت.من و بابایی تصمیم داشتیم در کنار تو توی خونه یا مسجد مراسم برگزار کنیم ولی شما خمار خواب بودی و تو ماشین خوابت برد.شبهای قدر به عشق صحبتهای حاج آقا انصاری اگر مسجد باشم برمیگردم خونه و اگر خونه باشم تا ساعت 2 دعای جوشن رو تموم میکنم که بشینم پای تلویزیون.پارسال شب بیست و سوم ماه رمضان بابایی رفت حسینیه امام و من و شما تو خونه با هم احیاگرفتیم.خیلی بهم مزه داد.سبک شدم حسابی.بابایی ساعت 2 پیامک زد مهساخانم ما و اقا پسرما در چه حالند؟خوابین یا بیدار.منم گفتم من و رادمهر همش برای بابایی دعا کردیم.یادش به خیر جالب اینجا بود روز بیست و دوم رمضان از ساعت 5 صبح دیدم هی جاتو عوض میکنی انگار خوابت نمیومد.بعد از مدتی...
12 مرداد 1392