رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

روزهای خردادی

سلام سلام. الان که دارم این پست رو میذارم رادمهری تازه بیدار شده و بابایی داره تروخشکش میکنه .دست گلش درد نکنه. جمعه گذشته برای برگزاری انتخابات جلسه توجیهی گذاشتن و ساعت 5 تا 7 عصر اونجا بودم.وقتی برگشتم خونه دیدم بابایی یکی از جشن هایی که به سقف اتاقت زده بودیم و تو از تکون خوردنش خیلی خوشت میومد رو داده دستت و داشتی باهاش بازی میکردی.لباسامو دراوردم و اومدم بغلت کنم که دیدم ............... وای خدای من پیشونیت باد کرده بود و زخم شده بود.وقتی این صحنه رو دیدم دیگه جون نداشتم بایستم.گفتم صادق چی شده به این بچه .گفت از مبل گرفته بود بلند شه تا اومدم بگیرمش سرش خورد به پایه مبل.خواستم زنگ بزنم زود بیای که دیدم الان رسیدی. ...
26 خرداد 1392

انشای تابستونی

سلام دوستای گلم.سلام شیربچه مامان یادم میاد تو دوران راهنمایی یا دبیرستان معلمای ادبیاتمون اولین زنگ انشا میومدن سر کلاس و پای تخته با گچ یا ماژیک مینوشتن : موضوع انشا   " تابستان خود را چگونه گذرانده اید. " با اون همه ذوقی که به خرج میدادم تو نوشتن و کلی آسمون ریسمون میبافتم تا دو صفحه انشا پر شه ، خیلی وقتا هم فرصت خوندنش پیش نمیومد و کلی میخورد تو ذوقم. اینارو گفتم که پیش گفتاری بشه واسه این مطلب : پارسال بعد از تولد رادمهرخان ، یه روز که خونه باباجون اینا بودم خواهر گلم کیمیا اومد پیشم و دفتر انشاشو داد به من.با خوندنش کلی خندیدم.صادق هم وقتی خوندش از کیمیا خواهش  کرد اون برگه رو از دفترش جدا کنه و به عنو...
20 خرداد 1392

یه دعوت وبلاگی

پسرک قشنگم سلام.خاله فائزه مامان مهدیارجون مارو به یه مسابقه وبلاگی دعوت کرده.ضمن تشکر از این خاله مهربون و به رسم ادب به سوالات مسابقه جواب میدیم. لازم به ذکره که الان شیربچه مامان خوابه وباید تند تند جواب بدم. 1:بزرگترین ترس توی زندگی چیه؟؟ از دست دادن عزیزانم     2: :اگه 24 ساعت نامرئی بشی چیکار میکنی؟؟؟ فضولی از همه رقم 3:اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن 5 الی  12حرفت رو داشته باشه آن چیست؟ چون غول چراغ جادوست پس آرزوی مادی میکنم: یه خونه حیاط دار 4: از میان اسب پلنگ و عقاب کدا...
18 خرداد 1392

تق تق صدا میاد!!!!!

سلام به همه دوستای خوب و مهربون وبلاگیمون و سلام به گل پسرم. پس از یک سفر کوتاه دوروزه به خونه عموجون رادمهر امروز ساعت 12 رسیدیم خونمون.البته اونا هم باهامون راهی شدن و اومدن اینجا.رادمهر اولین بارش بود میرفت خونه عموصابر.از لحظه ورود هم فقط چشمش به حسین کوچولو بود و هی دنبالش راه می افتاد اینور و اونور. هر روز صبح میرفتیم بیرون و کلی برای این دوتا وروجک خرید میکردیم. از زحمتهای زیاد عمو و زن عمو ممنونیم.انشالله بتونیم جبران کنیم. رادمهر اولین تاب سواریش رو با تاب پسرعموش تجربه کرد و سریع خوابش برد.من هم یه پتو گذاشتم کنار سرش که اذیت نشه.  در مسیر بوستان نهج البلاغه زهراجون زحمت کشید و برامون بستنی خرید.و...
15 خرداد 1392

جوجه ی ناز نه ماهه

رادمهر 9 ماهه ما : این روزها به راحتی با دست و پاهای کوچولوش خونه رو وجب میکنه و اینقدر ناز چهاردست و پا میره که دلمون براش ضعف میره. به راحتی شیشه شیرش رو میذاره تو دهانش و خودش درمیاره. با دیدن مامان و باباش و کسانی که دوستشون داره و چهرشون آشناست کلی ذوق میکنه. با چشمان تیزبین و کنجکاوش کوچکترین چیزهارو وارسی میکنه و هیچی از نگاهش دور نمیمونه. خودش میشینه و دوباره حرکت از نو، و شروع چهاردست و پا رفتن و بالعکس. من و باباشو میشناسه و خیلی دوست داره بغلش کنیم و باهاش بازی کنیم.خودش به علامت بغل دستاشو میاره بالا. اصلا دوست نداره چیزی رو از روی زمین برداره و توی دهانش بذاره به جز شیشه اش. عاشق آبتنی و حم...
10 خرداد 1392

رادمهری و هندوانه

روزها تند تند سپری میشن و باوجودیکه کنارم هستی تغییر و تحولات اخلاق و رفتارت رو متوجه میشم. اگر تا چند روز پیش با موبایل یا کنترل تلویزیون نیم ساعتی مشغول بازی و کندوکاو می شدی امروز دیگه حتی تحویلش هم نمیگیری.به راحتی نمیشه یه جا نگهت داشت.فقط می خوای بریزی و بپاشی و بگردی.پس علاقه ات به بعضی چیزها رو باید غنیمت بدونم از جمله :     رادمهر : "مامان بذار ببینم اون تو چه خبره ؟؟؟؟؟؟؟ "     فکر کنم بشه خوردش     آره مامان جون مال خودمه و تنهایی میخورمش   فدای این همه شیطنت که از چشمای نازت میباره بشم پسرکم. ...
6 خرداد 1392

پدرم فرشته نگهبانم روزت مبارک

پدرم هر وقت میگفت "درست میشود"... تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت...!     دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پ ـــِدر تـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدر تـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدر تـه هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدر ته       پدر ! می‏خواستم درباره‏ ا...
3 خرداد 1392

مرد کوچکم روزت مبارک

اولین روز مرد بر مرد کوچک خانه ما مبارک. رادمهرکم ، عزیز دلم به مناسبت این روز خجسته من و بابایی رفتیم و لباسهای خوشگل تابستونی و یه روروئک ناز برات خریدیم تا خونه باباجون اینا راحت و آسوده بگردی واسه خودت و هر جا دوست داری سرک بکشی.       دعا میکنم رادمهر من همچون مولایش امیرالمومنین (ع) و همچون نامش رادمرد و استوار ، مهربان و دلسوز ، باتقوا و هوشیار و رهرو راهش باشد.   ...
3 خرداد 1392