مرد خونه
پسرکم امروز بابایی و پدرجون اینا رفتن تهران واسه بدرقه عموصابر و خانواده عزیزش که میخوان برن سفر حج.ایشالا قسمت رادمهرکوچولوی ماهم بشه.من و خونه رو سپرد به شما که الان مرد خونه ای.قربون رادمرد شجاعم بشم.خداکنه زود برگردن دلمون واسه بابایی تنگ میشه..از صبح ساعت چهارو نیم بیدار شدی داری بازی میکنی.یادگرفتی چشماتو که باز میکنی و من رو کنارت میبینی یه لبخند خیلی ناز میزنی و مامانی هم قند تو دلش آب میشه.این روزها خیلی به هم وابسته شدیم رادمهرم.نمیدونم با این اوضاع چه طوری برم سر کار
دوشب پیش رفتیم خونه پدرجون(پدربابایی).شما خیلی خوابت میومد واونا دوست داشتن باهات بازی کنن.آخرسر مثل فرشته ها همونطور که تو بغل پدرجون بازی میکردی خوابت برد.وای اینقدر دلم برات سوخت.دورت بگردم صبور مامان.من هم از پدرجون گرفتمت و اومدم بذارمت زمین که دستم خورد به گوشه سرت.جیغ کشیدی دیگه داشتم از ناراحتی سکته میکردم.بغلت کردم و بوسیدمت تا یواش یواش آروم شدی ولی هنوز چشمات خمارخواب بود.یواشکی نگاه کردم دیدم یه کم قرمز شده.خیلی خودمو نگه داشتم گریه نکردم ولی تا سوار ماشین شدیم برگردیم خونه توماشین بغضم ترکید و اشک ریختم.بابایی هم دلداریم داد و گفت چیزی نشده که نگران نباش.
خدایا این پسر دردونم رو به تو میسپارم.خودت در همه احوال نگهدارش باش.