نوه داری باباجون
دیروز بعد از برگشت بابایی از تهران و قم یه سر رفتیم خونه باباجون اینا.شما از ساعت شش صبح بیدار بودی و تو ماشین خوابت برد.طبق معمول همیشه تا زنگ خونه رو زدیم هیات استقبال از قندعسلی در طبقه پایین به ردیف ایستاده بودن و انگار نه انگار مامان و بابای آقا رادمهر هم از مهمونا هستن.سر بغل گرفتن شما بین مجتبی و کیمیا باز هم کشمکش بود و طبق معمول باباجون شمارو ازبغلم گرفت و تو سالن پذیرایی برد و خاله پریسا هم مشغول قربون صدقه رفتن های همیشگی.تو بغل باباجون نیم ساعت خواب بودی و باباجون هم عاشقانه مشغول نگاه کردن شما.تا یه نفر بلند صحبت میکرد با ایما و اشاره میگفت ساکت باشید.( ناگفته نماند که من و خاله ها و دایی جون در طول عمر شریفمون همچین الطافی از باباجون ندیدیم که ایشون واسه شما انجام میده). تا یه کوچولو با قاشق چیزی میدم بچشی باباجون زود اعتراض میکنه که چرا ندادی من بهش بدم؟تا سرش خلوت میشه یاد و باهات بازی میکنه.خلاصه خیلی دوستت داره و میدونم که دل به دل راه داره.امیدوارم شما هم زحماتی رو که براتون کشیدن جبران کنی عزیزم.
لحظه ورود آقا رادمهر به خونه باباجون و مامان جون
این هم لحظه بیدار شدن شما و تعجب از گروه استقبال اطراف تخت