رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

تق تق صدا میاد!!!!!

سلام به همه دوستای خوب و مهربون وبلاگیمون و سلام به گل پسرم. پس از یک سفر کوتاه دوروزه به خونه عموجون رادمهر امروز ساعت 12 رسیدیم خونمون.البته اونا هم باهامون راهی شدن و اومدن اینجا.رادمهر اولین بارش بود میرفت خونه عموصابر.از لحظه ورود هم فقط چشمش به حسین کوچولو بود و هی دنبالش راه می افتاد اینور و اونور. هر روز صبح میرفتیم بیرون و کلی برای این دوتا وروجک خرید میکردیم. از زحمتهای زیاد عمو و زن عمو ممنونیم.انشالله بتونیم جبران کنیم. رادمهر اولین تاب سواریش رو با تاب پسرعموش تجربه کرد و سریع خوابش برد.من هم یه پتو گذاشتم کنار سرش که اذیت نشه.  در مسیر بوستان نهج البلاغه زهراجون زحمت کشید و برامون بستنی خرید.و...
15 خرداد 1392

جوجه ی ناز نه ماهه

رادمهر 9 ماهه ما : این روزها به راحتی با دست و پاهای کوچولوش خونه رو وجب میکنه و اینقدر ناز چهاردست و پا میره که دلمون براش ضعف میره. به راحتی شیشه شیرش رو میذاره تو دهانش و خودش درمیاره. با دیدن مامان و باباش و کسانی که دوستشون داره و چهرشون آشناست کلی ذوق میکنه. با چشمان تیزبین و کنجکاوش کوچکترین چیزهارو وارسی میکنه و هیچی از نگاهش دور نمیمونه. خودش میشینه و دوباره حرکت از نو، و شروع چهاردست و پا رفتن و بالعکس. من و باباشو میشناسه و خیلی دوست داره بغلش کنیم و باهاش بازی کنیم.خودش به علامت بغل دستاشو میاره بالا. اصلا دوست نداره چیزی رو از روی زمین برداره و توی دهانش بذاره به جز شیشه اش. عاشق آبتنی و حم...
10 خرداد 1392

رادمهری و هندوانه

روزها تند تند سپری میشن و باوجودیکه کنارم هستی تغییر و تحولات اخلاق و رفتارت رو متوجه میشم. اگر تا چند روز پیش با موبایل یا کنترل تلویزیون نیم ساعتی مشغول بازی و کندوکاو می شدی امروز دیگه حتی تحویلش هم نمیگیری.به راحتی نمیشه یه جا نگهت داشت.فقط می خوای بریزی و بپاشی و بگردی.پس علاقه ات به بعضی چیزها رو باید غنیمت بدونم از جمله :     رادمهر : "مامان بذار ببینم اون تو چه خبره ؟؟؟؟؟؟؟ "     فکر کنم بشه خوردش     آره مامان جون مال خودمه و تنهایی میخورمش   فدای این همه شیطنت که از چشمای نازت میباره بشم پسرکم. ...
6 خرداد 1392

پدرم فرشته نگهبانم روزت مبارک

پدرم هر وقت میگفت "درست میشود"... تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت...!     دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پ ـــِدر تـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدر تـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدر تـه هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدر ته       پدر ! می‏خواستم درباره‏ ا...
3 خرداد 1392

مرد کوچکم روزت مبارک

اولین روز مرد بر مرد کوچک خانه ما مبارک. رادمهرکم ، عزیز دلم به مناسبت این روز خجسته من و بابایی رفتیم و لباسهای خوشگل تابستونی و یه روروئک ناز برات خریدیم تا خونه باباجون اینا راحت و آسوده بگردی واسه خودت و هر جا دوست داری سرک بکشی.       دعا میکنم رادمهر من همچون مولایش امیرالمومنین (ع) و همچون نامش رادمرد و استوار ، مهربان و دلسوز ، باتقوا و هوشیار و رهرو راهش باشد.   ...
3 خرداد 1392

مرد دیروز ،پدر امروز

این روزها صادقم پدری بی نظیر شده برای خودش.یادم می آید دوسال پیش حسین کوچولوی ما ( پسرعموی رادمهر) که دنیا آمده بود صادق میترسید بغلش بگیرد که مبادا آسیبی به کودک برسد.اما کلی ذوق داشت برای بغل کردنش. نزدیک به دنیا آمدن رادمهر هم میگفت "چه پسری بشه این پسر ما.از حالا اینقدر دوستش دارم و بهش وابسته ام. نمیدانم چرا محبتش دردلم نشسته با وجودیکه هنوز حضورملموسانه ندارد". روز اول دنیا آمدن رادمهر آنقدر عشق پدرانه اش شدت گرفته بود که با هر ترفندی بلد بود پسرک کوچکش را که 9 ماه انتظار دیدنش را کشیده بود در آغوش کشید.       اکنون صادق کم تجربه دیروز من، امروز پر از تجربه ها و دانسته های پدرانه است .برای ...
3 خرداد 1392

بهشت کوچک ما در اردیبهشت

خدای من چقدر زیباست که در گوشه ای از خونه نشسته باشی و پسرک هشت و نیم ماهه ات با چشمان گرد و کنجکاوش پیدات کنه و چهاردست و پا به دنبالت بیاد و وقتی بهت میرسه با زبون بی زبونیش بهت بفهمونه که مامانی بغلم کن.امشب برای اولین بار این حس ناب رو لمس کردم. و اما ...  دیگه رادمهری برای خودش چهاردست و پا میره.همون کدوی قلقله زن خودمون شده. تا ولش میکنی میره زیر میز و مبلمان.عاشق میز تلویزیونه.     دیروز رفتیم فروشگاه.       پسرک شیطون قصه ما از لحظه ورود تا چشمش به چراغ و لامپ های سقف فروشگاه افتاد دیگه سرش پایین نیومد که نیومد و تا آخرش اینجوری بود.فدای اون فضولیات بشم من.   ...
1 خرداد 1392

مرخصی

پسرکم عزیزکم رادمهرکم چندروزیه بیتابی میکنی.خداکنه واسه دندونات باشه نه چیز دیگه.چون دلم میسوزه از بیقراری هات و منم کاری از دستم برنمیاد.داروهاتم تموم شده و خداروشکر علائم سرماخوردگیت رفع شده. د یشب من و بابا تا ساعت یک بیدار موندیم و نوبتی تو رو میخوابوندیم. از ساعت یک به بعد هم تا ساعت 5 دائم بیدار میشدی.بابایی اومد پیشت و پست رو عوض کردیم.ساعت 7.5 بیدار شدم دیدم واقعا کم آوردم و نمیتونم برم سر کار.نه حوصله داشتم و نه توان.این بود که تماس گرفتم و اطلاع دادم که نمیرم. امروز 25 اردیبهشت ساعت 10 : الان هم بغل بابایی هستی و ما رو از رو بردی و نمیخوابی.عسلم اینجوری پیش بری ضعیف میشی و مامان کلی غصه دارت میشه. من که مامانتم از بیخ...
25 ارديبهشت 1392