رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

یادش به خیر

1392/2/1 13:11
نویسنده : مامان مهسا
329 بازدید
اشتراک گذاری
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درس‌های سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

 


درس پند آموز روباه وکلاغ
روبه مکارو دزد دشت وباغ
 
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
 
کاکلی گنجشککی با هوش بود
فیل نادانی برایش موش بود


با وجود سوز وسرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن میدرید
 
تا درون نیمکت جا میشدیم
ما پرازتصمیم کبری میشدیم

پاک کن هایی زپاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

 


کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود

 
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی   با پا روی برگ
همکلاسی‌های من یادم کنید
بازهم در کوچه فریادم کنید
 

همکلاسی‌های درد و رنج و کار
بچه‌های جامه‌های وصله‌دار
بچه‌های دکه خوراک سرد
کودکان کوچه اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم
لا اقل یک روز کودک می‌شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ‌ها که بودش روی دوش
ای معلم یاد و هم نامت بخیر
یاد درس آب و بابایت بخیر

ای دبستانی‌ترین احساس من
بازگرد این مشق‌ها را خط بزن
 
41.gif
 
 
کوچکتر که بودیم ایمانمان بزرگتر بود

  بادبادک میساختیم

   نمی ترسیدیم باد نباشد ...

 

چقدر دلم برایت تنگ شده،کودکی من
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

فائزه مامان مهدیار
1 اردیبهشت 92 17:05
مهسا جون این پست عالی بود منو برد به دوران کودکی پاکی بازی و.........


خواهش میکنم گلم.دل خودمم تنگ شده حسابی
خاله پریسا
1 اردیبهشت 92 21:34
ای جونم چه خوشمل بود مامی مهسا


قابل نداشت عزیزم.حرف دلم بود که خیلی وقته تو دلم مونده بود
خاله پریسا
1 اردیبهشت 92 21:34
جانا سخن از زبان ما میگویی
خاله پریسا
1 اردیبهشت 92 21:37
خواهر گلم من بیشتر دلم واسه سروکله زدنمون تنگ شده مخصوصا اونایی که من حق مسلمتو میخوردم


پریساجون شما که کلا تو فاز سروکله زدن بودی.چشمک
مامان کیاراد
2 اردیبهشت 92 6:55
سلام مامان رادمهر جون مرسی که به ما سرزدید ... ما هم شما را به جمع دوستان خود اضافه کردیم خوشحال میشم بیشتر به ما سر بزنید...
در ضمن واقعا یادش بخیر ... مطلب زیبایی بود...


لطف داری گلم.خواهش میکنم.خوشحال شدم لینکمون کردین.بوس
خاله پریسا
2 اردیبهشت 92 10:31
پسره ۸ سالشه از باباش تبلت میخواد والا ما ۸ سالمون بود دستمونو گاز میگرفتیم که جاش بمونه شبیه ساعت مچی بشه به قدری کیف میکردیم انگار ساعت سواچ دستمونه
خاله پریسا
2 اردیبهشت 92 10:32
... «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد.»
افسانه مامی پارمین
3 اردیبهشت 92 12:29
آخی یادش بخیر . چه خاطره های قشنگی برام زنده شد . مرسی دوستم


خواهش میکنم عزیزم.قابلی نداشت.بوس واسه پارمین گلی
مامان دوقلوها(حســـــین_حســـــام)
3 اردیبهشت 92 14:47
ســــــۀام عزیزم با اجازه ما هم شما رو لینک کردیم میبوسمتون


قربونت.خواهش میکنم عزیزم