رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

ره توشه های یکسالگی

1392/6/29 16:49
نویسنده : مامان مهسا
1,030 بازدید
اشتراک گذاری

پسرک کوچکمان یا بهتر بگم مردکوچولوی خانه ما که  تا این لحظه ، 1 سال و 18 روز و 1 ساعت و 24 دقیقه و 32 ثانیه سن دارد 

از 12 شهریور 91 تا 12 شهریور 92

دنیایش را با دستان کوچک و تپلی اش با چشمان تیزبین و نگاه معصومانه اش و پاهای چالاکش تجربه کرده.

رادمهر یکساله من دو هفته است چند ثانیه ای بدون کمک می ایستد و تالاپی زمین میخورد

نازنین من ده روزی می شود که دندانهای نیش بالایش جیک زده.ماچ

این روزها با غریبه ها غریبی میکنه و اگر خیلی بهش نزدیک بشن یا دستی به سر و رویش بکشن و او دل و دماغ نداشته باشه میزند زیر گریه.البته همراه با جیغ های بنفشزبان

به مامان و بابا خیلی وابسته شده و گاهی اوقات از بغلشان پایین نمی آید.

صبح ها که بیدار میشود هرکجای تخت باشد خودش را به مامان و بابا میرساند و سروصورتش را میمالد به سروصورت انها و کلی دلبری می کند

خداروشکر خوش غذا شده و هر چی بهش بدهیم با ولع میخورد.(جبران شیرنخوردنهایش را میکند)چشمک

دوست دارد سریع راه برود و گاهی اوقات زانوانش را از زمین بلند میکند و  به هر طرف که بخواهد میرود.

عاشق توپ و بادکنک شده.خیلی زیبا با انها بازی میکند و هر جا پرتابشان کند سریع میدود به سمتشان و دوباره حرکت از نولبخند

این روزها کمتر به لباسشویی علاقه نشان میدهد.اگر خیلی توجهش جلب شود تا سر پله آشپزخانه می آید و چندثانیه ای تماشایش میکند و میرود دنبال بازیهایش.

از تاب بگویم که حکم مادر خواب را برایش دارد.هر بار میخواهم بذارمش سر تاب تا میگم تاب تاب عباسی لبخند رضایتش را تحویلم میدهد و من هم با ذوق بیشتری تابش میدهم.قلب

دیگر دوست ندارد چهاردست و پا برود و از میز و دیوار میگیرد و بلند میشود و دور تا دور خانه را راهپیمایی میکند.حتی گاهی اوقات جایی برای پایش پیدا کند ( مثل پله یا لبه میز و صندلی و تخت) پاگذاشته و به هر سوراخ و سنبه ای سرک میکشد.وقتی  جایی در باز باشه انگار دنیارو بهش دادن.با خوشحالی چندباری باز و بسته اش میکند.نیشخند

چندروز پیش به صادق میگفتم خدا عموپورنگ رو خیر و سلامتی بده که اینجور بچه هارو مشتاق کرده .برنامه ها و شعرهایش را برای رادمهر ضبط کردیم و خیلی دوستشون داره.قلب

یاد گرفته وقتی بهش میگیم " وای وای وای وای" یا میگیم " به به به به" سرش رو تکون میده و سرسری میکنه.حتی اگر خمار خواب باشه.خمیازه

ماما و بابا را قشنگ و به موقع ادا میکنه.موقع گریه مامان را صدا میکند.فدات بشم عزیزمماچ

این روزها کارهای ما را تقلید میکند.مخصوصا اگر بداند داریم باهاش بازی میکنیم.مثلا میگیم اَاَاَ اوهم تکرار میکند.

عاشق قاشق است و سرسفره همیشه یک قاشق اضافه برای بازی رادمهر می آوریم.اکثرا دوست دارد بکوبد به بشقاب و لیوان و از صدایش لذت میبرد.البته کلی تلفات هم دادیمنگران

با وجودیکه شیشه کوچکش را دوست دارد و یک عضو جدانشدنی از رادمهر است اما تا میگم رادمهر شیشه کوچولوتو بده مامان.زود از دهان کوچکش در میاره و تحویلم میده.بغل

ماشین بازی رو خیلی دوست داره و از چرخیدن چرخها خوشش میاد.بعضی وقتها ماشینشو سروته میگیره و فقط چرخهاشو میچرخونه.

پسرک نازنینم شده نان اور خانه.رادمهروبابایی باهم میروند بیرون و نان و میوه و ... میخرند.من هم هروقت با نان وارد خانه میشوند میگویم " پسری که نون بیاره خدا نگهش میداره " و او میخنددماچ

 

مهمترین و بیشترین مهارت رادمهر در بازی آوا است.البته من اسمش رو گذاشتم اوا.چشمک

رادمهر دو سه ماهی هست که برای ابراز علاقه به کسی یا چیزی و یا وقتی که خیلی خوشحاله چانه اش رو چند بار آهسته میزنه به جایی ( مثلا روی پای ما یا وقتی تو بغلمونه به شونه هامون) و پشت سر هم میگه  آوا آوا آوا.دلیل کارش رو نمیدونم.ولی عاشقشمبغل

 

این روزها تنظیم برنامه نگهداری از رادمهر در طول سالتحصیلی جدید دغدغه ای شده برامون.دیروز با بابایی رفتیم وچندتا مهدکودک دیدیم.از یکیش خوشمون اومد.به جز رادمهر فقط یه نوپای دیگه داشتن.البته انشالله اضافه نشه.قرار شد هفته ای دو تا سه روز رادمهرو بذاریم مهد.

امسال خاله پریسا چون نینی تو راه داره دیگه باید مراقب خودش و نینیش باشه و مامان جون هم که مدرسه است و انشالله سال دیگه بازنشسته می شه.دایی جون هم که از امسال دانشجو میشه و کلی کار داره.خاله کیمیا هم که باید بره مدرسه.مامان مهری هم به خاطر کمردردو  رفت و آمد جلسه و روضه هاشون نمیتونن.فقط باباجون و پدرجون هستند و طفلی ها براشون سخته مدت زیادی از روز رو مراقب رادمهر باشن.افسوس

رادمهر عزیزم امیدوارم اگه قرار شد بری مهدکودک بیتابی نکنی .ناراحتبرای ما خیلی سخته جگرگوشمون رو بذاریم مهد.مخصوصا تازگیا که خیلی به ما وابسته شدی بیشتر نگرانم از بیقراریت توی مهد و اذیت شدنت.البته مدت زمان زیادی رو اونجا نیستی.حداکثر روزی سه چهار ساعت و دو روز در هفته.چون خودم سه روز پیشت هستم مامانی. و ثانیا برای اجتماعی شدنت خیلی خوبه و چیزای جدید یاد میگیری و کلی دوست پیدا میکنی پسرنازم.

 

امروز من و تو و بابایی رفتیم گردش.فقط به خاطر تو رفتیم.دیروز خونه بیتاجون مهمون بودیم و چون غریبی میکردی خیلی گریه کردی.اذیت شدی.به جبران دیشب امروز کلی شارژ بودی و اینقدر آوا آوا برای مامان کردی که دست و کتفم درد گرفته بودخنده

با وجودیکه تازه شیرخورده بودی در غذای مامان شریک شدی و کلی چیزبرگر خوردی.منم مونده بودم چی کار کنم.برات سوپ درست کرده بودم و دوست نداشتم فست فود بخوری.

بعد از ناهار راه افتادی تو پارک و از این طرف به اون طرف.هنوز هم از چمن بدت میاد و دوست نداری بری تو چمنا.بعضی وقتها هم کنجکاویت گل میکرد و با احتیاط یواشکی یه دستی به چمنا میزدی و زود برمیداشتی.

اینقدر چهاردست و پا رفتی که زانوی شلوارت رنگش رفت.فدای شیطنت کردنت برم.زانوبند بستیم برات.بازم کوتاه نیومدی.زانوبندها کهنه شدن از بس روی زمین کشیدیشون.تا چشمت به ماشینت افتاد زود اومدی و برداشتی و شروع کردی به ماشین بازی.

بعد نوبت توپ بازی شد.جالب اینجا بود که توپت افتاد روی چمن.اما پسرک شجاعم رفت روی چمنا و توپش رو نجات داد و دوباره اومد وسط زمین بازی و مشغول شد.

اینجا بابایی برات دست زد و کلی خوشش اومد از پسر شجاعش

در طول مدتی که اونجا بودیم همش بازی کردی و اینقدر خسته شدی که تو ماشین خوابت برد.

این هم از روشهای جدید خوابیدن رادمهریه

عاشقتم پسر ناز و شیطونمماچ

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان امیرعلی
30 شهریور 92 11:36
سلام مامان مهسا جون از خوندن این پست انقدر به هیجان اومدم که یادم رفت چی میخواستم بنویسم آخه همه کارای رادمهر دقیقاً شبیه کارای امیرعلیه انگار دارین شرح حال امیرعلی رو مینویسین ایشاءالله که رادمهر وامیرعلی وهمه بچه ها همیشه شاد وسر حال وسالم باشن


ای جانم.توی این سن بچه ها خیلی خواستنی میشن.ممنون از دعای خیرت گلم.انشالله
مامان امیر مهدی(سوده)
30 شهریور 92 15:36
شروع سال تحصیلی جدید رو بهتون تبریک میگم خانم معلم گل.انشااالله سالی پر از موفقیت داشته باشی.گل پسرو ببوس.


مرسی سوده جون.امیرمهدی عزیز رو یه ماچ آبدار کن
خاله پریسا
30 شهریور 92 21:11
آخ که خاله فدات بشه فدای اون چشات بشه


دور از جون خااااااااااااااللللللللللهههههههه
مامان رادمهر جوجو
3 مهر 92 12:08
عزیزم امیدوارم رادمهری سالیان سال قدمهای پراز موفقیت توی زندگیش برداره و شما بابا مامان خوب هم همیشه حامی و کنارش باشید . خیلی خوب لحظه لحظه هاش و ثبت می کنید مطمئناً رادمهری بعدها به شما افتخار خواهد کرد


ممنون گلم.واقعا؟؟ خوشحال شدم از نظرت.انرژی گرفتم که بیشتر بنویسم
سانی مامی شادیسا
3 مهر 92 14:06
هزار ماشالله به این پسره ناز و آقا. هر روز این فسقلی ها بانمکتر و خوردنی تر از روز قبل میشن.
انشالله که توی مهد کودک اذیت نمیشه و زودی عادت میکنه



لطف داری سانی عزیزم.منم امیدوارم پسرک نازم اذیت نشه