اولین روزهای مهر رادمهری
مدرسـه ...
مسجـد هر روز من است .
با وضـو بايد رفت ، در كلاسي كه حريم ِحرم ِعاطفه هاست .
این شعر اولین متن روی تابلوی دفتر مدیر هنرستان بود که توجه منو به خودش جلب کرد.طولانی و قشنگ بود.شنبه برم هنرستان از روش مینویسم.دیروز اولین روز حضور و اولین روز رسمی تدریس برایم بود.شب قبل کلی دلهره داشتم و از روزهای قبل تو اینترنت همش مشغول جستجوی روشهای کلاسداری موفق و از این جور چیزا بودم.همه جا خونده یا شنیده بودم اولین روز کلاس خیلی مهمه.نحوه برخورد و نحوه تدریس.خداروشکر از پسش بر اومدم.کتابهای بچه ها هنوز نرسیده بود.منم هر زنگ یه پیش آزمون از بچه ها گرفتم و گفتم کسانی که 85 درصد درست پاسخ بدن یه نمره به میان ترمشون اضافه میکنم.خیلی نتیجه داد و همه در تکاپوی پاسخ صحیح بودند.ازشون پرسیدم چند نفرتون اینترنت دارین.از 28 نفر فقط دونفردستاشون رفت بالا.گفتم منظورم ای دی اس ال هست.یه نفر دستش موند بالا.دلم سوخت براشون.میخواستم بگم از سایت آموزش و پرورش برن و متن کتابهارو دانلود کنن.دیدم بابا این طفلکیا معلوم نیست تو خونه اصلا سیستم داشته باشن چه برسه به اینترنت. یکی از بچه ها همش چشمش به من بود.حتی وقتی استراحت میدادم بهشون اون فقط منو زیرچشمی نگاه میکرد.آخرش پرسید خانوم اسم کوچیکتون چیه؟گفتم مهسا.گفت واقعا بهتون میاد.منم موندم ذوق کنم یا جدی باشم.آخه همش یاد حرف صادق می افتادم که میگفت صمیمی شدن باعث جسور شدن بچه ها میشه.یه لبخند کوچولو زدم و سرم رو برگردوندم.بچه های دیگه هم اکثرا استرس کنکور داشتن و همش میپرسیدن خانوم چی کنیم کنکور قبول شیم.میتونیم تو شهر خودمون قبول شیم.آخه بچه های شهر هنرستانشون فنی هست و ما کارودانش هستیم.اونا بیشتر درس میخونن.یاد این شعر افتادم .
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد
صفای بچه های روستا ، معصومیت گفتار و رفتارشون رو هیچ جا نداره.از پنجره ی کلاس سوم کامپیوتر به بیرون نگاه انداختم. محوطه روستا رو تماشا میکردم.واقعا انرژی مثبت میداد.من از مخالفان پروپاقرص تکنولوژی ام.نه اینکه بدم بیاد ولی با هر قدم که به پیشرفته شدن پیش میریم دو برابر صفا و صمیمیت از بین میبره.تماشای خونه های کاه گلی اونجا می ارزید به صد تا خونه آنچنانی شهر.خلاصه روز سوم مهر با کلی انرژی و حال و هوای خوبی که داشتم برگشتم خونه.رادمهر خیلی دلش برام تنگ شده بود.از بغل من بغل هیچکس نرفت و تا عصر هرجا میرفتم پشت سرم میومد.البته خبر نداشت که مامانش از دوری جگرگوشه اش توی مدرسه بارها و بارها چشماش آینه بسته بود
رادمهری هم از روز اول مهر همگام با بچه کوچولوها رفت مدرسه نینی ها.یعنی مهد کودک.شازده پسر ما روز اول همش بغل مامانش بود و فقط به ذوق تاتی تاتی کردن میومد پایین.روز دوم هم یه کوچولو یخش آب شد و مشغول تماشای بازی کردن دوستای مهدکودکش بود که مامانش رفت و تو یکی از اتاقها قایم شد.پسرک عزیزم وقتی به خودش اومد با اون دست و پای کوچکش اتاقها و حتی آشپزخونه رو در جستجوی مامان مهساش زیر پا گذاشت ولی خبری از مامان نبود.وقتی ناامید شد اشکای غلتانش راه گرفت و زد زیر گریه.دلم کباب شد.خودمم بغضم گرفت.ولی همون لحظه مربیش زود بغلش کرد و آقا رادمهر ساکت شد و با ماشین کوچولوش که دستش بود مشغول بازی شد.یواشکی خداحافظی کردم و یه ساعت بعد با بابایی رفتیم سراغ رادمهر.مدیر مهد گفت وقتی شما رفتی خوابید.رفتم دیدم تو یه اتاق خلوت خوابوندنش.فدای غریبی کردنت بشم که زود لالا کردی نبود مامان رو احساس نکنی.مربی ات گفت وقتی خوابیدی شیشه کوچولوتو گذاشته بالای سرت.ولی چنددقیقه بعد که اومده بهت سر بزنه دیده خودت شیشه ات رو گذاشتی دهانت و دوباره لالاکردی.
رادمهر جان تا این لحظه ، 1 سال و 23 روز و 20 ساعت و 46 دقیقه و 41 ثانیه سن دارد و این روزها هروقت بابایی و بابابزرگاش بلند تکبیر میگن که نماز بخونن رادمهر هم دستاش رو به نشونه دعا بالا میبره و دوزانو میشینه و اینقدر به پروپای اونا میچسبه که مجبور میشن بغلش کنن یا پشتشون سوارش کنن
این روزها بارها میخواد حرفی رو بین حرف ل و ض تلفظ کنه و شاید نیم ساعت این کارو بکنه.نمیدونم چی میخواد بگه.
مثل فامیله دور عاشق در شده.همش دنبال یه چیزی یا جایی میگرده که در داشته باشه و بازوبسته اش کنه.مجبورمون کرده درپوش کانال آشپزخونه رو چسب بزنیم.
توپ خیلی دوست داره و عاشق بازی با توپ و ماشینه
خداروشکر یک ماهی هست که خوب میخوابه و دیگه شب تا صبح زیاد بیدار نمیشه.برای من که خیلی لذت بخشه صبحها بعد از یک خواب سیر برم مدرسه
یادگرفته وقتی میخواد از پله بیاد پایین برمیگرده و با پاهاش میاد نه مثل قبل با سر
وقتی خوابش میاد همش بهونه مامانش رو میگیره و راه میگیره دنبال سرش.چون میدونه من زبونش رو میفهمم و میخوابونمش
خیلی چیزا یاد گرفته و خیلی تغییر کرده .ولی فرصت ندارم بنویسم.انشالله سر فرصت.فقط میدونم بعد از تولدش خیلی آقا شده
رادمهرم از روز بودنت دیگر پاییز برایمان فصل سرد ودلگیری نیست.با گرمای حضور تو شروع زندگی زیباتر و تثبیت عشق است. در آغازین روزهای فصل خزان غصه ها ودلواپسیهایت را درد و رنجهایت را به برگ ها آویزان کن ،چندروز دیگر میریزند.دلت پیوسته شاد.