من یک مادرم
به یاد می آورم سال گذشته را. چنین روزهایی بود که در جانم حضور قدمهای کوچکت را لمس میکردم و با هر تکانت تا اوج میرفتم و ذوق میکردم که خدا نعمت مادر شدن را از من دریغ نکرد.از وقتی در کنارم هستی نیز لمس دستان کوچکت زیباترین سرگرمی روزانه ام شده.
اولین مادرانه من و رادمهری (البته من روی تختم)
اکنون یک روز مانده به روز مادر.گاهی از شوق مادر شدن گونه هایم سرخ می شود و حس میکنم بالهایی دارم به پهنای آسمان.در پوست نمیگنجم و انگار بزرگترین افتخار عالم نصیبم شده.یک سال تجربه مادرانه دارم اکنون.یک سال شب نخوابی کشیدم.برایم عادت شده که شبها 3 یا 4 ساعت بیشتر خواب عمیق نداشته باشم.با صدای نفس پسرکم من هم خودم را تنظیم میکنم.اگر خوابش عمیق بود میخوابم و اگر احساس کنم نزدیک بیدار شدنش است اماده باشم تا مبادا آسایشش به هم بخورد و باز بدخواب شود و زود سیرش میکنم.برایم عادت شده بعد از آمدن از سر کار اگر پسرک بی تابی کرد خستگی و استراحت نداشته باشم و به او رسیدگی کنم.برایم عادت شده از این به بعد پس انداز ماهانه ام مخصوص وروجک است و دیگر به خرج و برجهای خودم نمی رسد و اگر هم برسد اشتیاق پس انداز کردنشان برای رادمهر را بیشتر از لذت خرید برای خودم میدانم.عادت شده که با بیقراریهایش بیقرار باشم و با دردهایش درد بکشم.عادتم شده صبحها به محض بیدار شدن به سمت یخچال میروم و بساط ناهار پسرکم را آماده میکنم و اگر هم برسم چیزی برای خودمان میگذارم.اگر هم نرسم غذای حاضری . جزو وظایفم میدانم خاطراتش را در دفتری کوچک یا در وبلاگش یادداشت کنم شاید در آینده نگاهی کوچک به انها بیاندازد.چه زیباست این احساس.چه زیباست که بی توقع و بی ریا وجودت را ، روحت را و آسایشت را برای یک وجود پاک سرشت ، برای جگرگوشه ات فدا میکنی و نه تنها آزرده نمی شوی ، بلکه این حس ناب بیشتر و بیشتر در وجودت رخنه کرده و انگار بی حضورش خودت نیستی و تو را از تو گرفته اند.
یادش به خیر ... اولین عکس پاهای کوچولوی رادمهری
با این قدمهای کوچک چه جایی در دلم گرفته ای وروجک
خدایا نمیدانم چگونه شکرانه این حس مادری را به جا آورم.فقط میدانم که در کلبه حقیرانه ام تو را دارم و این برایم کافیست.پس از تو میخواهم در کنار اعطای این همه مادرانه ، محافظ کودکم نیز باشی