رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

شب قدر رادمهر و پایان 11 ماهگی

1392/5/12 22:14
نویسنده : مامان مهسا
672 بازدید
اشتراک گذاری

رادمهرجون آخرین شب قدر هم گذشت.من و بابایی تصمیم داشتیم در کنار تو توی خونه یا مسجد مراسم برگزار کنیم ولی شما خمار خواب بودی و تو ماشین خوابت برد.شبهای قدر به عشق صحبتهای حاج آقا انصاری اگر مسجد باشم برمیگردم خونه و اگر خونه باشم تا ساعت 2 دعای جوشن رو تموم میکنم که بشینم پای تلویزیون.پارسال شب بیست و سوم ماه رمضان بابایی رفت حسینیه امام و من و شما تو خونه با هم احیاگرفتیم.خیلی بهم مزه داد.سبک شدم حسابی.بابایی ساعت 2 پیامک زد مهساخانم ما و اقا پسرما در چه حالند؟خوابین یا بیدار.منم گفتم من و رادمهر همش برای بابایی دعا کردیم.یادش به خیر

جالب اینجا بود روز بیست و دوم رمضان از ساعت 5 صبح دیدم هی جاتو عوض میکنی انگار خوابت نمیومد.بعد از مدتی دوتا چشم خوشگل سیاه زول زده بود تو چشم من و لبخندنازی خواب رو از چشمام برد.بللللههههه بیدار شده بودی و خوابت نمیبرد.خوش اخلاقی و خندون بودنت هم مزید بر علت شد تا پابه پات هرکجا میرفتی بیام.اول رفتی آشپزخونه و یه سر به لباسشویی زدی که البته از انحصار مامان درومده و به پسری منتقل شده و هر وقت اقارادمهر عشقش بکشه مامان لباسشویی رو کار میندازه و لباسهارو میشوره.خیالت که راحت شد روشن نیست و کار نمیکنه راه گرفتی توی پذیرایی و سرک میکشیدی این ور و اون ور.

 

آقارادمهر شیطون ساعت 5 صبح 9 مرداد 92

برات عمو پورنگ و چندتا کلیپ گذاشتم ، انگار نه انگار خوابت میومد.ساعت 7  دیدم دیگه نیمتونم این بود که از بابایی کمک خواستم و شیفتمون عوض شد  و پسری همچنان در پذیرایی و آشپزخانه جولان میداد

رادمهرم پایان 11 ماهگیت مبارک.ماچ

 

چه زود میگذرد این روزهای خوبتر از خوب .مانده ام آینده را طالب باشم یا گذشته را.فعلا که در روزمرگیهای حال درجا میزنم.هرچه باشد بهترینها را قشنگترینهارا با ارزشترین هارا برایت آرزو میکنم دردانه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

خاله پریسا
12 مرداد 92 13:21
عبادت هاتون قبول باشه عزیز پریسا مارو که از دعاتون بی نسیب نذاشتین؟


خیلی برات دعا کردم پریسا.برای نینی گولومونم دعا کردم که به سلامت بیاد پیشمون
خاله پریسا
12 مرداد 92 13:23
فدای اون دوتا چشم فندقی بشم اخه مگه بچه باید 5صبح بیدار باشه؟؟


والا.تو بگو خاله پریسا!!!!!!!!!!!!!1
مامان مهراد
12 مرداد 92 18:42
ای جان سحر خیز. فدات بشم خاله جون که انقدر شما باهوشی


لطف داری خاله مهربون.مهرادجون رو ببوس
سانی مامی شادیسا
13 مرداد 92 13:19
ای پسر شیطون! بچه مگه از ساعت 5 صبح بیدار میشه ؟؟؟ نکنه داری برای شروع سال تحصیلی خودت رو گرم میکنی خاله ؟؟؟؟
اون عکس که دراز کشیده روی فرش ، شیطونی داره از چشماش می باره
خدا حفظش کنه



سانی جون ممنونم.خیلی دوست دارم زودتر یک شهریور بشه ببینمتون
مامان ستیانفس
13 مرداد 92 14:30
طاعات وعباداتتون قبول باشه
یازده ماهگی عسلی هم مبارکــــــــــــــــــــ باشه


مرسی خاله مهربون
مامان مینا
14 مرداد 92 1:41
سلام مهسا جون خوبی؟
آقا رادمهر گل خوبه؟؟
نماز روزه هاتون قبول باشه امیدوارم ما رو هم دعا کرده باشین.
چه خبر از مدرسه ی جدید؟؟ رفتی واسه ی کلاس بندی؟ از همکارای جدیدت چه خبر؟ راستی اون سایتی که بهت معرفی کردم (سایت هنرستان دارالفنون) سر زدی بهش؟؟
به ما هم سر بزن خوشحال میشیم.


سلام میناجون.رادمهرم خوبه.فعلا که ابلاغمو زدن سردرود.بعد از ماه رمضون سر بزنم ببینم چی میشه.دوست داشتم قروه باشم.از مدرسه هم خیلی خوشم اومد ولی افسوس
خاله پریسا
14 مرداد 92 11:47
جیگرتو ساعت 5 صبح که بیدار شدی موهاتم شونه کردی شونت افتاده رو زمین؟؟
مامان ستیانفس
17 مرداد 92 22:43
دلها همه بهاران شد از شمیم باران
مه رخ نموده امشب در عید روزه داران
هر کس که در دعایش یادی کند ز یاران
شیرین تر از عسل باد کامش به روزگاران
عیدتون مبارک گلم


عید شما هم مبارک عزیز