شب قدر رادمهر و پایان 11 ماهگی
رادمهرجون آخرین شب قدر هم گذشت.من و بابایی تصمیم داشتیم در کنار تو توی خونه یا مسجد مراسم برگزار کنیم ولی شما خمار خواب بودی و تو ماشین خوابت برد.شبهای قدر به عشق صحبتهای حاج آقا انصاری اگر مسجد باشم برمیگردم خونه و اگر خونه باشم تا ساعت 2 دعای جوشن رو تموم میکنم که بشینم پای تلویزیون.پارسال شب بیست و سوم ماه رمضان بابایی رفت حسینیه امام و من و شما تو خونه با هم احیاگرفتیم.خیلی بهم مزه داد.سبک شدم حسابی.بابایی ساعت 2 پیامک زد مهساخانم ما و اقا پسرما در چه حالند؟خوابین یا بیدار.منم گفتم من و رادمهر همش برای بابایی دعا کردیم.یادش به خیر
جالب اینجا بود روز بیست و دوم رمضان از ساعت 5 صبح دیدم هی جاتو عوض میکنی انگار خوابت نمیومد.بعد از مدتی دوتا چشم خوشگل سیاه زول زده بود تو چشم من و لبخندنازی خواب رو از چشمام برد.بللللههههه بیدار شده بودی و خوابت نمیبرد.خوش اخلاقی و خندون بودنت هم مزید بر علت شد تا پابه پات هرکجا میرفتی بیام.اول رفتی آشپزخونه و یه سر به لباسشویی زدی که البته از انحصار مامان درومده و به پسری منتقل شده و هر وقت اقارادمهر عشقش بکشه مامان لباسشویی رو کار میندازه و لباسهارو میشوره.خیالت که راحت شد روشن نیست و کار نمیکنه راه گرفتی توی پذیرایی و سرک میکشیدی این ور و اون ور.
آقارادمهر شیطون ساعت 5 صبح 9 مرداد 92
برات عمو پورنگ و چندتا کلیپ گذاشتم ، انگار نه انگار خوابت میومد.ساعت 7 دیدم دیگه نیمتونم این بود که از بابایی کمک خواستم و شیفتمون عوض شد و پسری همچنان در پذیرایی و آشپزخانه جولان میداد
رادمهرم پایان 11 ماهگیت مبارک.
چه زود میگذرد این روزهای خوبتر از خوب .مانده ام آینده را طالب باشم یا گذشته را.فعلا که در روزمرگیهای حال درجا میزنم.هرچه باشد بهترینها را قشنگترینهارا با ارزشترین هارا برایت آرزو میکنم دردانه