رادمهر در پایان سال 91
عروسک قشنگم سلام.
این روزهارو خیلی دوست دارم.چون نوید تازگی میده.انرژی مثبت به من میده.نوید مقلب القلوب شدن رو میده.نوید محول الاحوالی رو میده.نوید بهار رو میده.مخصوصا امسال با حضور یه فرشته کوچولوی ناز بهارمون بوی بهشت میده.زندگیمون بهاری شده و آسمونش آبی ترین آسمون دنیاست.روشنایی و گرمای حضور رادمهرمان بخشندگی و تلالو خورشید زندگیمون رو صدچندان کرده.رادمهرم پیشاپیش اولین بهار زندگیت مبارک.خدایا شکرت واسه این همه خوشبختی.
هفته پیش هم آخرین بارش برف زمستونی رو داشتیم.فکر نمیکنم دیگه خبری از برف و سرما باشه وهوا بهاریه بهاریه.
دیروز صبح(پنجشنبه 24 اسفند) قرار شد باصادق بریم خرید.داشتیم حاضر میشدیم که از دانشگاه تماس گرفتن و گفتن چندتا از دانشجوهای پاکار بابایی اومدن سر کلاس.منم حالم گرفته شد.ولی گفتم بابایی بره و به کلاسش برسه.تعجب کردم از این همه اراده و عشق درس دانشجوها.اونم جلسه آخر اسفند ماه.
یه ساعت بعد بابایی زنگ زد و گفت داره برمیگرده و مسئول آزمایشگاه نبوده.خوشحال شدم وگل پسرو حاضر کردم و رفتیم خرید.
اول از همه پوشک!!!!
رفتیم برات هاگیس بخریم نداشت.مجبور شدم canbebe گرفتم.این هم خوبه.عسلم با خرید این پوشک فکر کنم تموم پوشک های موجود در ایران رو برای شما استفاده کردیم.مولفیکس-پمپرز-کانفی-مای بیبی-بارلی-هاگیس و حتی پنبه ریز و مرسی و ....از همه بهتر هاگیس بود و نم پس نمیداد.دوست ندارم پای قشنگت حساسیت بده و اذیت شی گلم.
بعد رفتیم برای شما لباس خریدیم.امیدوارم بهت بیاد گلم.
یه ارگ کوچولو هم برات خریدیم.چون عاشق اسباب بازی موزیکال هستی نفس مامان.با دیدنش سر از پا نمیشناختی و میخواستی قورتش بدی فدات شم.
در راه برگشت هم چندتا از عکسهای رادمهرم رو دادم براش چاپ کنن.تو پست بعدی میذارمشون.
پسر نازم این روزها یادگرفته به شکم میخوابه.اینجوری ...
طفلی باباصادق این روزها برای خواب جانداره و آواره شده تو سالن پذیرایی و تنهایی میخوابه .نفس ما هم پیش مامانش تو اتاق مامان و باباش می خوابه.فدای تو رژیم اشغالگر بشم ایشالا.
معمولا صبح ها ساعت 5 صادق میاد و رادمهرو از من تحویل میگیره و تا دو سه ساعت نگهش میداره تا من استراحت کنم.چون این شبها رادمهر بدخوابه و زیاد بیدار میشه.فکر کنم به خاطر تازه غذاخور شدن یا دندون درآوردنش باشه.
امروز جوانمرد کوچکمون برای اولین بار ماشین بازی کرد.تا مامانش حسرت به دل نمونه.
مامان جون تا یادم نرفته بگم که عاشق سرلاک شدی.موندم چی کارت کنم.هرچقدر بدم میخوری.ولی سوپت رو با ناز میخوری.هر روز برات سوپ تازه میپزم.( ماهیچه یا کمی مرغ-کمی سبزی-کمی عدس-برنج و کمی رشته سوپ یا ماکارونی و هویج و سیب زمینی و کمی روغن زیتون یا کره).بعضی وقتها هم فرنی.عاشق غذا شدی گلم.نوش جونت.
هر وقت برات غذا میارم با حرص و ولع میخوای ظرف غذا و قاشقت رو به زور ازم بگیری و یه جا قورتشون بدی.ای شکموی قشنگم.
برات پیشبند نبستم و صورتتو پاک نکردم تا ببینی چه طوری با ولع سرلاک میخوری و نمیذاری مامان با آرامش بهت غذا بده.
شنبه ها و یکشنبه ها و سه شنبه ها پیش باباجعفر و خاله پریسا میذارمت.صبح ها باباجون میذارتت رو پاهاشو برات شعر یا قرآن و دعا میخونه.گاهی میبره پیش قناری های طبقه پایین و گاهی هم میبره پیش گل ها و درختایی که یه عمره عاشقشونه واین روزا چشم انتظار قد کشیدن و شکوفه دادنشونه.
20 اسفند تولد باباجون (بابای مامان) بود.خیلی خوش گذشت.انشالله سایه همه پدرها بالای سر فرزندانشون باشه و همیشه سلامت باشن.
نقل مامان عینک بابابزرگش رو زده و دارن با هم قرآن میخونن.
نفسم داره با بابایی جزوه برق قدرت میخونه واسه آزمون دکترای 18 اسفند.
فدات شم که از حالا عشق مطالعه شدی.
رادمهرم فیگور ورزشی گرفته.از حالا رزرو شده واسه باباجون و پدرجونش.پدرجون گفته میخواد هندبال
یادش بده و باباجون هم میخواد ببره استخر شنا یادش بده.خدا حفظشون کنه.
در آخر هم از عزیزترینم، همسر مهربان و دلسوزم، صادق جونم که همانند اسمش صادقانه منو درک میکنه و پابه پای من در تربیت و انجام امورات رادمهر راسخ و خستگی ناپذیر تلاش میکنه و خیلی وقتها جور من رو میکشه صمیمانه تشکر میکنم.